سال انتشار: ۱۹۱۸-۱۹۱۹
منبع: Beiträge zur Philosophie des deutschen Idealismus 2، صفحات ۵۸ تا ۷۷
همانطور که کلمه “زیبا” به زیبایی شناسی و “خوب” به اخلاق اشاره دارد، “حقیقت” نیز در منطق راه را نشان میدهد. درست است که همه علوم حقیقت را به عنوان هدف خود دارند، اما منطق به روشی کاملاً متفاوت با آن سروکار دارد. رابطه منطق با حقیقت تقریباً مانند رابطه فیزیک با جاذبه یا گرما است. کشف حقایق وظیفه همه علوم است: اما منطق وظیفه دارد قوانین صدق را کشف کند.
کلمه “قانون” در دو معنای مختلف به کار میرود. وقتی از قوانین اخلاقی و قوانین دولتی صحبت میکنیم، منظورمان مقرراتی است که باید رعایت شوند، اما اتفاقات همیشه با آنها مطابقت ندارد. قوانین طبیعی کلیات پدیدههای طبیعی هستند که پدیدههای طبیعی همیشه با آنها مطابقت دارند. من در اینجا بیشتر به معنای قوانین طبیعی از قوانین صدق صحبت میکنم.
البته در اینجا ما با یک پدیده سر و کار نداریم، بلکه با یک وجود سر و کار داریم. از قوانین صدق، قواعدی برای باور داشتن، تفکر، قضاوت و استدلال به دست میآید. به همین دلیل، گاه از قوانین تفکر نیز صحبت میشود. اما در اینجا خطر اشتباه گرفتن چیزهای مختلف وجود دارد.
ممکن است کلمه “قانون تفکر” را شبیه به “قانون طبیعی” بفهمیم و منظورمان کلیت در پدیدههای روانی تفکر باشد. در این معنا، یک قانون تفکر یک قانون روانشناختی خواهد بود. و به این ترتیب میتوان به این نظر رسید که منطق به فرایند روانی تفکر و قوانین روانشناختی حاکم بر آن میپردازد.
اما با این کار، وظیفه منطق نادیده گرفته میشود، زیرا در این صورت حقیقت جایگاه شایسته خود را پیدا نمیکند. خطا و خرافه نیز مانند شناخت صحیح علل خود را دارند. باور به نادرست و باور به درست هر دو بر اساس قوانین روانشناختی رخ میدهند.
استنتاج از این قوانین و تبیین یک فرایند روانی که به باور ختم میشود، هرگز نمیتواند جایگزین اثبات چیزی باشد که این باور به آن مربوط میشود.
آیا ممکن نیست در این فرایند روانی قوانین منطقی نیز دخیل باشند؟ من این را انکار نمیکنم، اما وقتی صحبت از حقیقت میشود، احتمال کافی نیست.
ممکن است عوامل غیرمنطقی نیز دخیل باشند و ما را از حقیقت دور کرده باشند. تنها پس از آنکه قوانین صدق را شناختیم، میتوانیم در این مورد قضاوت کنیم. اما در آن زمان، احتمالاً نیازی به استنتاج و تبیین فرایند روانی نخواهیم داشت، اگر بخواهیم تعیین کنیم که آیا باور حاصل از آن موجه است یا خیر.
برای جلوگیری از هرگونه سوء تفاهم و محو نشدن مرز بین روانشناسی و منطق، من وظیفه منطق را یافتن قوانین صدق میدانم، نه قوانین باور یا تفکر. معنای کلمه “حقیقت” در قوانین صدق تبیین میشود.
وقتی درباره حقیقت (wahrheit) یک تصویر (Bild) صحبت میکنیم، در واقع قصدمان بیان یک ویژگی (Eigenschaft) به طور جداگانه از سایر چیزها (ganz losgelöst von anderen Dingen)، برای آن تصویر نیست. بلکه همیشه منظورمان چیز دیگری (eine ganz andere Sache) است و میخواهیم بگوییم که آن تصویر با آن چیز (diese Sache) به نوعی مطابقت (übereinstimme) دارد.
“تصور من با کلیسای جامع کلن مطابقت دارد” (Meine Vorstellung stimmt mit dem Kölner Dome überein) یک جمله است و حقیقت (wahrheit) این جمله موضوع بحث ماست.
بنابراین، آنچه که به اشتباه “حقیقت” تصاویر و تصورات (Vorstellungen) نامیده میشود، به حقیقت جملات (Sätze) بازگردانده میشود.
یک جمله (Satz) چیست؟ یک دنباله از اصوات (Folge von Lauten) است، اما فقط در صورتی که معنی (Sinn) داشته باشد. البته این به این معنی نیست که هر دنباله معنیدار از اصوات یک جمله است.
و وقتی یک جمله را “حقیقت” (wahr) مینامیم، در واقع منظورمان “معنای” (Sinn) آن جمله است.
با توجه به این توضیحات، آن چیزی که “صدق” (Wahrsein) در مورد آن مطرح میشود، “معنای” (Sinn) یک جمله است.
حال سوال اینجاست که آیا “معنای” (Sinn) یک جمله یک “تصور” (Vorstellung) است؟
به هر حال، صدق (Wahrsein) در “مطابقت” (Übereinstimmung) این معنا با چیز دیگری (etwas anderem) نیست. زیرا در غیر این صورت، سوال درباره صدق به طور نامحدود تکرار میشود.
بدون اینکه قصد ارائه تعریفی داشته باشم، من به چیزی “اندیشه” (Gedanke) میگویم که اساساً “صدق” (Wahrheit) در مورد آن مطرح میشود.
بنابراین، من آنچه را که نادرست (falsch) است، به همان اندازه جزو اندیشهها میدانم که آنچه را که درست (wahr) است.
بر اساس این، میتوانم بگویم: اندیشه، معنای (Sinn) یک جمله است، بدون اینکه ادعا کنم که معنای هر جملهای یک اندیشه است.
اندیشهای که در ذات خود غیرحسی (unsinnlich) است، خود را در جامه حسی (sinnlich) جمله میپوشاند و به این ترتیب برای ما قابل فهمتر میشود.
ما میگوییم که جمله یک اندیشه را بیان میکند.
اندیشه چیزی غیرحسی است و تمام چیزهای قابل درک حسی باید از قلمرو آن چیزی که اساساً صدق در مورد آن مطرح میشود، کنار گذاشته شوند.
صدق (Wahrheit) یک ویژگی (Eigenschaft) نیست که با نوع خاصی از احساسات (Sinneseindrücke) مطابقت داشته باشد.
بنابراین، صدق به طور واضح از ویژگیهایی که با کلمات “قرمز” (rot)، “تلخ” (bitter) و “بوی یاس بنفش” (fliederduftend) نامگذاری میکنیم، متمایز میشود.
اما آیا نمیبینیم که خورشید طلوع کرده است؟ و آیا در عین حال نمیبینیم که این درست (wahr) است؟
طلوع خورشید یک برابر ایستا(Gegenstand) نیست که پرتوهایی ساطع میکند که به چشم من میرسد، یک چیز قابل مشاهده (sichtbares Ding) مانند خود خورشید است.
طلوع خورشید بر اساس احساسات (Sinneseindrücke) به عنوان “حقیقت” (wahr) شناخته میشود.
با این وجود، صدق (Wahrsein) یک ویژگی قابل درک حسی (sinnlich wahrnehmbare Eigenschaft) نیست.
وجود خاصیت مغناطیسی (Magnetischsein) در یک چیز نیز بر اساس احساسات (Sinneseindrücke) شناخته میشود، اگرچه این ویژگی مانند صدق (Wahrheit) با نوع خاصی از احساسات (Sinneseindrücke) مطابقت ندارد.
اما برای تشخیص یک جسم به عنوان چیز مغناطیسی، به احساسات (Sinneseindrücke) نیاز داریم.
در مقابل، وقتی من در این لحظه “بوییدن چیزی” را “حقیقت” (wahr) میدانم، این کار را بر اساس احساسات (Sinneseindrücke) انجام نمیدهم.
با این وجود، این موضوع قابل تأمل است که ما نمیتوانیم هیچ ویژگی (Eigenschaft) را در یک چیز تشخیص دهیم، مگر اینکه در عین حال “اندیشه” (Gedanke) اینکه این چیز دارای آن ویژگی (Eigenschaft) است را “حقیقت” (wahr) بیابیم.
بنابراین، با هر ویژگی (Eigenschaft) یک چیز، یک ویژگی (Eigenschaft) یک اندیشه (Gedanke) مرتبط است: “صدق” (Wahrheit).
همچنین قابل توجه است که جمله “من بوی یاس بنفش را میشنوم” به احتمال زیاد با جمله “این درست (wahr) است که من بوی یاس بنفش را میشنوم” یک محتوا دارد.
بنابراین به نظر میرسد که با نسبت دادن “ویژگی” (Eigenschaft) “صدق” (Wahrheit) به اندیشه (Gedanke) چیزی به آن اضافه نمیشود.
و با این حال! آیا این یک موفقیت بزرگ نیست که پس از تردیدهای طولانی و تحقیقات پرزحمت، دانشمند (Forscher) بالاخره میتواند بگوید “آنچه من حدس میزدم درست (wahr) است”؟
به نظر میرسد معنای (Bedeutung) کلمه “درست” (wahr) کاملاً منحصر به فرد است.
آیا باید با چیزی روبرو باشیم که اصلاً در معنای رایج (üblichen Sinne) نمیتوان آن را “ویژگی” (Eigenschaft) نامید؟
با وجود این تردید، من در ابتدا میخواهم با پیروی از عرف زبانی، تا زمانی که چیز دقیقتری پیدا شود، سخن خود را به گونهای بیان کنم که گویی “صدق” (Wahrheit) یک “ویژگی” (Eigenschaft) است.
برای اینکه “اندیشه” (Gedanke) را به طور دقیقتر مشخص کنم، انواع جملات را از هم متمایز میکنم.
(۲) به سختی میتوان “معنا” (Sinn) را در یک جمله امری (Befehlssatz) انکار کرد، اما این معنا به گونهای نیست که “صدق” (Wahrheit) در مورد آن مطرح باشد.
به همین دلیل، من “معنای” (Sinn) یک جمله امری را “اندیشه” (Gedanke) نخواهم نامید.
به همین ترتیب، جملات آرزو و التماس نیز باید از این بحث کنار گذاشته شوند.
جملاتی که در آنها چیزی را “ابلاغ” (mitteilen) یا “ادعا” (behaupten) میکنیم، میتوانند در این بحث مد نظر قرار بگیرند.
اما من فریادهایی که در آنها احساسات خود را تخلیه میکنیم، ناله، آه و خنده را جزو این جملات نمیدانم، مگر اینکه با توافق قبلی برای “ابلاغ” (mitteilen) چیزی به کار گرفته شوند.
اما در مورد جملات پرسشی (Fragesätze) چطور؟
در یک “سخن پرسشی ” (Wortfrage) ما یک جمله ناقص را بیان میکنیم که فقط با تکمیلش، که در آن به پاسخ دعوت میکنیم، “معنای” (Sinn) واقعی خود را به دست میآورد.
بنابراین، “سخن پرسشی ” (Wortfragen) در اینجا از بحث ما خارج میشوند.
اما در مورد “جملات پرسشی” (Satzfragen) قضیه فرق میکند.
ما انتظار داریم “بله” (ja) یا “خیر” (nein) بشنویم.
پاسخ “بله” (ja) همان چیزی را بیان میکند که یک جمله گزارهای (Behauptungssatz)، زیرا “اندیشه” (Gedanke) که در جمله پرسشی (Fragesatz) به طور کامل موجود است، توسط آن به عنوان “حقیقت” (wahr) معرفی میشود.
بنابراین، میتوان برای هر جمله گزارهای (Behauptungssatz) یک جمله پرسشی (Satzfrage) ایجاد کرد.
به همین دلیل، یک فریاد را نمیتوان به عنوان “ابلاغ” (Mitteilung) در نظر گرفت، زیرا نمیتوان برای آن جمله پرسشی (Satzfrage) متناظر ایجاد کرد.
جمله پرسشی (Fragesatz) و جمله گزارهای (Behauptungssatz) “همان اندیشه” (Gedanke) را در خود دارند، اما جمله گزارهای (Behauptungssatz) چیز دیگری را نیز در خود دارد، و آن “ادعا” (Behauptung) است.
بنابراین، در یک جمله گزارهای (Behauptungssatz) باید دو چیز را از هم متمایز کرد:
- “محتوا” (Inhalt) که با جمله پرسشی (Satzfrage) متناظر آن مشترک است، و
- “ادعا” (Behauptung).
اولی “اندیشه” (Gedanke) است یا حداقل “اندیشه” (Gedanke) را در خود دارد.
بنابراین، بیان “اندیشه” (Gedanke) بدون “معرفی” (hinzustellen) آن به عنوان “حقیقت” (wahr) امکانپذیر است.
در یک جمله گزارهای (Behauptungssatz) این دو به گونهای به هم مرتبط هستند که به راحتی میتوان تفکیکپذیری (Zerlegbarkeit) آنها را نادیده گرفت.
بنابراین، ما
۱. “درک اندیشه” (Fassen des Gedankens) – “تفکر” (Denken)،
۲. “تأیید صحت یک اندیشه” (Anerkennung der Wahrheit eines Gedankens) – “قضاوت” (Urteilen)
۳. “ابراز این قضاوت” (Kundgebung dieses Urteils) – “ادعا” (Behaupten)
را از هم متمایز میکنیم**.
با ساخت یک جمله پرسشی ما به اولین پرسش پاسخ دادیم.
پیشرفت در علم معمولاً به این صورت اتفاق میافتد که ابتدا “اندیشهای” (Gedanke) شکل میگیرد، مانند آنچه که میتوان در یک جمله پرسشی (Satzfrage) بیان کرد و سپس پس از انجام تحقیقات، این “اندیشه” (Gedanke) در نهایت به عنوان “حقیقت” (wahr) شناخته میشود.
ما “تأیید صحت” (Anerkennung der Wahrheit) را در قالب جمله گزارهای (Behauptungssatz) بیان میکنیم.
برای این کار نیازی به استفاده از کلمه “حقیقت” (wahr) نداریم.
و حتی اگر از آن استفاده کنیم، “قدرت ادعایی” (behauptende Kraft) واقعی در آن کلمه نیست، بلکه در قالب جمله گزارهای (Behauptungssatz) نهفته است و در هرجا که این جمله قدرت ادعایی خود را از دست بدهد، کلمه “حقیقت” (wahr) نیز نمیتواند آن را بازیابی کند.
این اتفاق زمانی میافتد که ما جدی صحبت نکنیم.
همانطور که رعد تئاتر، رعدی تقلبی و نبرد تئاتر تنها نبردی تقلبی است، “ادعای تئاتری” (Theaterbehauptung) نیز فقط یک ادعای تقلبی است.
این فقط بازی و فقط شعر است.
بازیگر در نقش خود “ادعا” (behaupten) نمیکند، حتی اگر چیزی بگوید که از نادرستی آن مطمئن است، دروغ هم نمیگوید.
در شعر با این مورد مواجهیم که “اندیشهها” (Gedanken) بدون اینکه واقعاً به عنوان “حقیقت” (wahr) معرفی شوند، بیان میشوند، اگرچه ممکن است به شنونده القا شود که خود او یک قضاوت تأییدآمیز (zustimmendes Urteil) را صادر کند.
بنابراین، حتی در مورد آنچه که از نظر شکلی به عنوان جمله گزارهای (Behauptungssatz) ظاهر میشود، هنوز باید پرسید که آیا واقعاً “ادعایی” (Behauptung) در آن وجود دارد یا خیر.
و اگر جدیت لازم وجود نداشته باشد، باید به این سوال پاسخ منفی داد.
استفاده یا عدم استفاده از کلمه “حقیقت” (wahr) در این میان اهمیتی ندارد.
بنابراین، این موضوع توضیح میدهد که چرا به نظر میرسد با نسبت دادن “ویژگی” (Eigenschaft) “صدق” (Wahrheit) به “اندیشه” (Gedanke) چیزی به آن اضافه نمیشود.
یک جمله گزارهای (Behauptungssatz) علاوه بر “اندیشه” (Gedanke) و “ادعا” (Behauptung) اغلب شامل چیز سومی نیز میشود که “ادعا” (Behauptung) شامل آن نمیشود.
این سومین چیز اغلب برای تأثیرگذاری بر “احساس” (Gefühl) یا “خلق و خو” (Stimmung)ی شنونده یا تحریک “تخیل” (Einbildungskraft) او به کار میرود.
کلماتی مانند “متأسفانه” (leider) و “خدا را شکر” (gottlob) به این دسته تعلق دارند.
چنین اجزایی از جمله در شعر بیشتر برجسته میشوند، اما در نثر نیز به ندرت به طور کامل غایب هستند.
در متون ریاضی، فیزیکی و شیمیایی، این اجزاء کمتر از متون تاریخی به کار میروند.
آنچه “علوم انسانی” (Geisteswissenschaft) نامیده میشود، به شعر نزدیکتر است و به همین دلیل نیز، کمتر از “علوم دقیق” (strengen Wissenschaften) علمی است.
هرچه “علوم دقیق” (strengen Wissenschaften) دقیقتر باشند، “خشکتر” (trockener) هستند، زیرا “علم دقیق” (strenge Wissenschaft) بر “حقیقت” (Wahrheit) و فقط “حقیقت” (Wahrheit) متمرکز است.
بنابراین، تمام اجزای جمله که “قدرت ادعایی” (behauptende Kraft) شامل آنها نمیشود، به “توصیف علمی” (wissenschaftliche Darstellung) تعلق ندارند، اما گاهی اوقات اجتناب از آنها حتی برای کسی که خطرات مرتبط با آنها را میبیند، دشوار است.
در جایی که مهم است که از طریق “حس ششم” (Ahnung) به “چیزی که از نظر اندیشهای غیرقابل درک است” (gedanklich Unfaßbaren) نزدیک شویم، این اجزا بیشتر واجد چنین شرایطی (Berechtigung (volle Berechtigung) می شوند.
هرچه یک توصیف علمی دقیقتر باشد، “ویژگیهای قومی” (Volkstum) خالق آن کمتر آشکار میشود، و ترجمه آن آسانتر خواهد بود.
در مقابل، اجزایی از زبان که در اینجا میخواهم به آنها توجه دهم، ترجمه شعر را بسیار دشوار میکنند، و حتی یک ترجمه کامل را تقریباً غیرممکن میکنند، زیرا زبانها در این اجزاء که ارزش شاعرانه تا حد زیادی به آنها متکی است، بیشترین تفاوت را دارند.
اینکه من از کلمه “اسب” (Pferd) یا “اسب جنگی” (Roß) یا “اسب نر” (Gaul) یا “اسب ماده” (Mähre) استفاده کنم، هیچ تفاوتی در “اندیشه” (Gedanke) ایجاد نمیکند.
“قدرت ادعایی” (behauptende Kraft) شامل آن چیزی نمیشود که این کلمات را از هم متمایز میکند.
آنچه میتوان “خلق و خو” (Stimmung)، “فضای کلی” (Luft) و “روشنایی” (Beleuchtung) در یک شعر نامید، چیزی که توسط “لحن” (Tonfall) و “ریتم” (Rhythmus) نقاشی میشود، به “اندیشه” (Gedanke) تعلق ندارد.
این چیزها “احساسات” (Gefühle) و “تصورات” (Vorstellungen) را در شنونده برمیانگیزند، اما “حقیقت” (Wahrheit) را بیان نمیکنند.
بنابراین، آنها جزئی از “محتوای فکری” (gedanklichen Inhalt) شعر نیستند.
با این حال، آنها برای “تأثیر کلی” (Gesamtwirkung) شعر ضروری هستند.
آنها میتوانند “زیبایی” (Schönheit) و “قدرت” (Kraft) شعر را افزایش دهند.
در نهایت، میتوان گفت که “اندیشه” (Gedanke) هسته اصلی شعر است، اما “احساسات” (Gefühle) و “تصورات” (Vorstellungen) نیز نقش مهمی در آن ایفا میکنند.
بعضی چیزها در زبان برای تسهیل درک شنونده به کار میروند، مانند تأکید بر یک عنصر جمله بوسیله لحن یا ترتیب کلمات.
به کلماتی مانند “هنوز” (“noch”) و “همیشه” (“schon”) نیز فکر کنید.
با گفتن جمله “آلفرد هنوز نیامده است” (“Alfred ist noch nicht gekommen”)، ما در واقع میگوییم “آلفرد نیامده است” (“Alfred ist nicht gekommen”) و در عین حال نشان میدهیم که منتظر آمدن او هستیم، اما فقط به آن اشاره میکنیم.
نمیتوان گفت که معنای جمله به این دلیل غلط است که انتظار آمدن آلفرد نمیرود.
کلمه “اما” (“aber”) به همراه “و” (“und”) از این نظر تفاوت دارد که با آن نشان میدهیم آنچه در ادامه میآید در تضاد با چیزی است که بعد از جمله قبلی انتظار میرفت.
چنین اشاراتی در گفتار تفاوتی در “اندیشه” (Gedanke) ایجاد نمیکند.
میتوان جملهای را با تبدیل فعل از حالت فاعلی به حالت مفعولی و در عین حال تبدیل مفعول به فاعل، تغییر شکل داد.
به همین ترتیب، میتوان حالت داتیو را به حالت اسمی تبدیل کرد و در عین حال “دادن” (“geben”) را با “دریافت کردن” (“empfangen”) جایگزین کرد.
مطمئناً این تغییر شکلها از هر نظر بیتفاوت نیستند، اما به “اندیشه” (Gedanke) مربوط نمیشوند، به چیزی که “حقیقت” (Wahrheit) یا “دروغ” (Falschheit) است، مربوط نمیشوند.
اگر عدم جواز چنین تغییر شکلهایی به طور کلی پذیرفته شود، هرگونه بررسی عمیقتر منطقی از بین خواهد رفت.
عدم تمایز بین چیزهایی که به جوهر موضوع مربوط نمیشوند، به همان اندازه مهم است که تمایز بین چیزهایی که به جوهر موضوع مربوط میشوند.
اما آنچه مهم است به هدف بستگی دارد.
برای حسی که به زیبایی در زبان توجه دارد، دقیقاً همان چیزی که برای منطقدان بیتفاوت است، میتواند مهم به نظر برسد.
بنابراین، محتوای یک جمله اغلب از “اندیشه” (Gedanke) بیان شده در آن فراتر میرود.
اما برعکس آن نیز اغلب اتفاق میافتد، به این معنی که صرف “متن” (Wortlaut) که میتوان آن را با نوشتن یا ضبط صوت ثبت کرد، برای بیان “اندیشه” (Gedanke) کافی نیست.
زمان حال (Tempus Praesens) به دو روش استفاده میشود: اول، برای بیان زمان، دوم برای حذف هرگونه محدودیت زمانی، در صورتی که “بیزمانی” (Zeitlosigkeit) یا “ابدیت” (Ewigkeit) بخشی از “اندیشه” (Gedanke) باشد.
به عنوان مثال، به قوانین ریاضی فکر کنید.
کدام یک از این دو مورد اتفاق میافتد، بیان نمیشود، بلکه باید حدس زده شود.
اگر از زمان حال برای بیان زمان استفاده شود، برای درک صحیح “اندیشه” (Gedanke)، باید بدانیم که جمله چه زمانی گفته شده است.
بنابراین، زمان صحبت کردن بخشی از بیان “اندیشه” (Gedanke) است.
اگر کسی امروز بخواهد همان چیزی را بگوید که دیروز با استفاده از کلمه “امروز” (“heute”) بیان کرده است، این کلمه را با “دیروز” (“gestern”) جایگزین میکند.
اگرچه “اندیشه” (Gedanke) یکی است، اما “بیان کلامی” (Wortausdruck) باید برای جبران تغییر معنایی که در غیر این صورت به دلیل تفاوت زمانی صحبت کردن ایجاد میشود، متفاوت باشد.
موارد مشابهی در مورد کلماتی مانند “اینجا” (“hier”) و “آنجا” (“da”) وجود دارد.
در همه این موارد، صرف “متن” (Wortlaut) که میتوان آن را به صورت کتبی ثبت کرد، بیان کامل “اندیشه” (Gedanke) نیست، بلکه برای درک صحیح آن، به دانستن برخی از “شرایط همراه با صحبت” (Sprechens begleitender Umstände) نیز نیاز است که در اینجا به عنوان “ابزار بیان “اندیشه” (Mittel des Gedankenausdrucks) استفاده میشوند.
اینها میتوانند شامل اشاره، حرکات دست و نگاه باشند.
“متن” (Wortlaut) یکسان حاوی کلمه “من” (“ich”) در دهان افراد مختلف، “اندیشه” (Gedanken) مختلفی را بیان میکند که برخی از آنها میتوانند درست و برخی دیگر نادرست باشند.
حضور کلمه “من” (“ich”) در یک جمله هنوز به [۶۵] شکل گیری چند پرسش جدیدختم میشود.
فرض کنید که مورد زیر اتفاق میافتد: دکتر گوستاو لوبن میگوید: “من دگرگون شدهام” (“Ich bin verwandelt worden”). لئو پیتر این را میشنود و بعد از چند روز میگوید: “دکتر گوستاو لوبن زخمی شده است” (“Dr. Gustav Lauben ist verwundet worden”).
آیا این جمله اکنون همان “اندیشه” (Gedanke) را بیان میکند که دکتر لوبن خود بیان کرده است؟
فرض کنید که رودلف لینگنز در حین صحبت دکتر لوبن حضور داشته و اکنون آنچه را که لئو پیتر میگوید میشنود.
اگر دکتر لوبن و لئو پیتر “اندیشه” (Gedanke) یکسانی را بیان کردهاند، پس رودلف لینگنز که به زبان آلمانی کاملاً مسلط است و آنچه را که دکتر لوبن در حضور او گفته است به یاد دارد، باید اکنون با شنیدن روایت لئو پیتر، فوراً متوجه شود که بحث در مورد یک موضوع است.
اما آگاهی از زبان آلمانی در مورد اسامی خاص چیز دیگری است.
ممکن است فقط تعداد کمی از افراد با جمله “دکتر لوبن زخمی شده است” (“Dr. Gustav Lauben ist verwundet worden”) “اندیشه” (Gedanke) خاصی را مرتبط کنند.
در این مورد، برای درک کامل، آگاهی از واژه “دکتر گوستاو لوبن” (“Dr. Gustav Lauben”) ضروری است.
بنابراین، اگر لئو پیتر و رودلف لینگنز هر دو منظورشان از “دکتر گوستاو لوبن” (“Dr. Gustav Lauben”) پزشکی باشد که در آپارتمانی که هر دوی آنها میشناسند به عنوان تنها پزشک زندگی میکند، هر دوی آنها جمله “دکتر گوستاو لوبن زخمی شده است” (“Dr. Gustav Lauben ist verwundet worden”) را به یکسان میفهمند و “اندیشه” (Gedanke) یکسانی را با آن مرتبط میکنند.
با این حال، ممکن است رودلف لینگنز دکتر لوبن را شخصاً نشناسد و نداند که همان دکتر لوبن بود که اخیراً گفت: “من دگرگون شدهام” (“Ich bin verwandelt worden”).
در این صورت، رودلف لینگنز نمیتواند بداند که بحث در مورد یک موضوع است.
بنابراین، در این مورد، من میگویم: “اندیشه” (Gedanke) که لئو پیتر بیان میکند، همان “اندیشه” (Gedanke) نیست که دکتر لوبن بیان کرده است.
علاوه بر این، فرض کنید که هربرت گارنر میداند که دکتر گوستاو لوبن در ۱۳ سپتامبر ۱۸۷۵ در N. N. متولد شده است و این امر در مورد هیچ کس دیگری صدق نمیکند؛ اما او درباره اینکه دکتر لوبن الان کجا زندگی میکند، یا هر چیز دیگری در مورد او چیزی نمیداند.
از سوی دیگر، لئو پیتر نمیداند که دکتر گوستاو لوبن در ۱۳ سپتامبر ۱۸۷۵ در N. N. متولد شده است.
سپس، هربرت گارنر و لئو پیتر، تا آنجا که به نام خاص “دکتر گوستاو لوبن” (“Dr. Gustav Lauben”) مربوط میشود، اگرچه در واقع به یک مرد با این نام اشاره میکنند؛ به یک زبان صحبت نمیکنند، زیرا آنها نمیدانند که این کار را انجام میدهند.
بنابراین، هربرت گارنر با جمله “دکتر گوستاو لوبن زخمی شده است” (“Dr. Gustav Lauben ist verwundet worden”) همان “اندیشه” (Gedanke) را که لئو پیتر میخواهد بیان کند، مرتبط نمیکند.
برای جلوگیری از این مشکل که هربرت گارنر و لئو پیتر به یک زبان صحبت نمیکنند، من فرض میکنم که لئو پیتر از نام خاص “دکتر لوبن” (“Dr. Lauben”) و هربرت گارنر از نام خاص “گوستاو لوبن” (“Gustav Lauben”) استفاده میکند.
اکنون ممکن است هربرت گارنر معنای جمله “دکتر لوبن زخمی شده است” (“Dr. Lauben ist verwundet worden”) را درست بداند، در حالی که به دلیل اخبار نادرست، معنای جمله “گوستاو لوبن زخمی شده است” (“Gustav Lauben ist verwundet worden”) را نادرست میداند.
با توجه به فرضیات انجام شده، این “اندیشهها” (Gedanken) متفاوت هستند.
بنابراین، در مورد یک نام خاص، آنچه مهم است این است که چگونه چیزی که توسط آن نامگذاری شده است، “داده شده” (gegeben) است.
این کار میتواند به روشهای مختلف انجام شود، و به هر یک از این روشها، معنای خاصی از جملهای که حاوی نام خاص است، مطابقت دارد.
افکار مختلفی که از این طریق از یک جمله واحد به دست میآیند، البته در “ارزش حقیقت” (Wahrheitswerte) خود مطابقت دارند، یعنی اگر یکی از آنها درست باشد، همه آنها درست هستند و اگر یکی از آنها نادرست باشد، همه آنها نادرست هستند.
با این حال، باید تفاوت آنها را به رسمیت شناخت.
بنابراین، در واقع باید خواستار این باشیم که با هر نام خاص، یک روش واحد برای “داده شدن” (gegeben) چیزی که توسط آن نامگذاری شده است، مرتبط باشد.
اینکه این الزام برآورده شود، اغلب بیاهمیت است، اما نه همیشه.
اما در اینجا یک اشکال وجود دارد.
آیا اصلاً همان “اندیشه” (Gedanke) است که ابتدا آن شخص و سپس این شخص بیان میکند؟
انسان دست نخورده توسط فلسفه، ابتدا چیزهایی را میشناسد که میتواند ببیند، لمس کند، خلاصه با حواس خود درک کند، مانند درختان، سنگها، خانهها و او متقاعد شده است که شخص دیگری میتواند همان درخت، همان سنگی را که او میبیند و لمس میکند، ببیند و لمس کند.
یک “اندیشه” (Gedanke) ظاهراً به این چیزها تعلق ندارد.
آیا او با وجود این میتواند به عنوان همان انسان در برابر یک درخت بایستد؟
حتی انسان غیرفلسفی نیز به زودی مجبور میشود یک دنیای درونی متمایز از دنیای بیرونی را به رسمیت بشناسد، دنیایی از احساسات، خلاقیتها و حالات روحی، دنیایی از تمایلات، آرزوها و تصمیمات.
برای اینکه یک عبارت کوتاه داشته باشم، میخواهم این را به جز تصمیمات تحت عنوان “تصور” (“Vorstellung”) خلاصه کنم.
آیا حالا “اندیشه”های (Gedanken) این دنیای درونی متعلق به او هستند؟
آیا آنها “تصورات” (Vorstellungen) هستند؟
ظاهراً آنها تصمیمات (Entschlüsse) نیستند.
“تصورات” (Vorstellungen) چگونه با چیزهای دنیای بیرونی تفاوت دارند؟
اول:
“تصورات” (Vorstellungen) را نه میتوان دید یا لمس کرد، نه بویید، نه چشید و نه شنید.
من با همراهی به پیادهروی میروم.
من یک چمنزار سبز میبینم؛ در این حین، برداشت بصری از رنگ سبز را دارم.
من آن حس را دارم، اما آن را نمیبینم.
دوم:
“تصورات” (Vorstellungen) را “داریم“.
ما احساسات، عواطف، حالات روحی، تمایلات و آرزوهایی داریم.
یک “تصور” (Vorstellung) که کسی دارد، به “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) او تعلق دارد.
چمنزار و قورباغههای روی آن، خورشیدی که به آن میتابد، چه من به آنها نگاه کنم چه نکنم، وجود دارند؛ اما برداشت بصری از رنگ سبز که من دارم، فقط به واسطه من وجود دارد؛ من حامل آن هستم.
به نظر ما نامعقول است که یک درد، یک خلق و خو، یک آرزو بدون حامل مستقلاً در جهان بچرخد.
احساس بدون احساس کننده امکانپذیر نیست.
دنیای درونی به صورت پیش فرض دنیای درونی کسی است.
سوم:
“تصورات” (Vorstellungen) به حامل نیاز دارند.
اشیاء دنیای بیرونی در مقایسه با آنها مستقل هستند.
من و همراه من مطمئن هستیم که هر دوی ما همان چمنزار را میبینیم؛ اما هر کدام از ما برداشت بصری خاصی از رنگ سبز داریم.
من یک توت فرنگی بین برگهای سبز توت فرنگی میبینم.
همراه من آن را پیدا نمیکند؛ او کوررنگ است.
برداشت رنگی که او از توت فرنگی دریافت میکند، به طور قابل توجهی با برداشتی که از برگ دریافت میکند، تفاوت ندارد.
حالا همراه من برگ سبز را قرمز میبیند یا توت فرنگی قرمز را سبز میبیند؟ یا هر دوی آنها را به رنگی میبیند که من اصلاً نمیشناسم؟.
اینها سؤالاتی بیپاسخ و در واقع بیمعنا هستند.
زیرا کلمه “قرمز” (“rot”)، اگر قرار نیست ویژگی اشیاء را نشان دهد، بلکه برداشتهای حسی متعلق به آگاهی من را مشخص میکند که فقط در قلمرو آگاهی من قابل استفاده است؛ زیرا مقایسه برداشت حسی من با برداشت حسی شخص دیگر غیرممکن است.
برای این کار لازم است که یک برداشت حسی که متعلق به یک آگاهی است و یک برداشت حسی که متعلق به یک آگاهی دیگر است، در یک آگاهی متحد شوند.
اگرچه ممکن است یک “تصور” (Vorstellung) از یک آگاهی ناپدید شود و در عین حال یک “تصور” (Vorstellung) در یک آگاهی دیگر ظاهر شود، اما این سؤال همیشه بیپاسخ میماند که آیا این همان “تصور” (Vorstellung) است یا خیر.
این که “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) من باشم، به گونهای به ماهیت هر یک از “تصورات” (Vorstellungen) من تعلق دارد که هر “تصور” (Vorstellung) دیگری به همین دلیل از من متفاوت است.
اما ممکن نیست که “تصورات” (Vorstellungen) من، کل “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) من در عین حال “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) یک “آگاهی” (Bewusstsein) جامعتر، مثلاً “آگاهی” (Bewusstsein) الهی باشد؟.
شاید فقط در صورتی که من خودم بخشی از ذات الهی باشم.
اما آیا آنها واقعاً “تصورات” (Vorstellungen) من هستند؟ آیا من حامل آنها هستم؟.
اما این تا حدی از حدود شناخت انسانی فراتر میرود که لازم است این امکان را نادیده بگیریم.
در هر صورت، برای ما انسانها غیرممکن است که “تصورات” (Vorstellungen) دیگران را با “تصورات” (Vorstellungen) خودمان مقایسه کنیم.
من توت فرنگی را میچینم؛ آن را بین انگشتانم نگه میدارم.
حالا همراه من هم آن را میبیند، همان توت فرنگی؛ اما هر کدام از ما “تصور” (Vorstellung) خودمان را داریم.
هیچ کس دیگری “تصور” (Vorstellung) من را ندارد؛ اما بسیاری میتوانند همان چیز را ببینند.
هیچ کس دیگری درد من را ندارد.
کسی میتواند به من ترحم کند؛ اما در عین حال درد من همیشه متعلق به من است و ترحم او متعلق به او.
او درد من را ندارد و من ترحم او را ندارم.
چهارم:
هر “تصور” (Vorstellung) فقط یک حامل دارد؛ دو نفر “تصور” (Vorstellung) یکسانی ندارند.
در غیر این صورت، “تصور” (Vorstellung) من به طور مستقل از این و آن وجود میداشت.
آیا آن درخت لیندن”تصور” (Vorstellung) من است؟.
با استفاده از عبارت “آن درخت لیندن” (“jene Linde”) در این سوال، من در واقع از قبل پیشفرض پاسخ را میدهم؛ زیرا با این عبارت، میخواهم چیزی را مشخص کنم که من میبینم و دیگران نیز میتوانند آن را ببینند و لمس کنند.
حالا دو حالت ممکن است.
اگر هدف من حاصل شده باشد، اگر با عبارت “آن درخت لیندن” (“jene Linde”) چیزی را مشخص کنم، پس ظاهراً باید آن اندیشهای را که در جمله “آن درخت لیندن “تصور” (Vorstellung) من است” (“jene Linde ist meine Vorstellung”) بیان شده است، انکار کنم.
اما اگر هدفم را از دست هشته باشم، اگر فقط بخواهم ببینم، بدون اینکه واقعاً ببینم، در نتیجه، اگر عبارت “آن درخت لیندن” (“jene Linde”) خالی از معنا باشد، پس بدون اینکه بدانم و بخواهم، به قلمرو شعر گمراه شدهام.
در این صورت، نه محتوای جمله “آن درخت لیندن “تصور” (Vorstellung) من است” (“jene Linde ist meine Vorstellung”) و نه محتوای جمله “آن درخت لیندن”تصور” (Vorstellung) من نیست” (“jene Linde ist nicht meine Vorstellung”) درست است؛ زیرا در هر دو مورد، من بیانی دارم که موضوع آن غایب است.
در این صورت، پاسخ به این سوال فقط میتواند با این استدلال رد شود که محتوای جمله “آن درخت لیندن “تصور” (Vorstellung) من است” (“jene Linde ist meine Vorstellung”) شعر است.
البته من ممکن است یک “تصور” (Vorstellung) داشته باشم؛ اما منظور من از کلمات “آن درخت لیندن” (“jene Linde”) این نیست.
حالا ممکن است کسی واقعاً بخواهد با کلمات “آن درخت لیندن” (“jene Linde”) یکی از “تصورات” (Vorstellungen) خود را مشخص کند؛ در این صورت، او حامل چیزی خواهد بود که میخواست با آن کلمات مشخص کند؛ اما در این صورت، او آن درخت لیندن را نمیبیند و هیچ کس دیگری آن را نمیبیند یا حامل آن نیست.
حالا به سوال برمیگردم: آیا “اندیشه” (Gedanke) یک “تصور” (Vorstellung) است؟
اگر “اندیشه” (Gedanke) که من در قضیه فیثاغورس بیان میکنم، میتواند به همان اندازه توسط دیگران مانند من به عنوان درست شناخته شود، پس به “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) من تعلق ندارد، پس من حامل آن نیستم و با وجود این میتوانم آن را به عنوان درست بپذیرم.
اما اگر اصلاً همان “اندیشه” (Gedanke) نباشد که من و آن شخص به عنوان “محتوای قضیه فیثاغورس” (Inhalt des pythagoreischen Lehrsatzes) میدانیم، پس در واقع نباید گفت “قضیه فیثاغورس” (“der pythagoreische Lehrsatz”)، بلکه باید گفت “قضیه فیثاغورس من” (“mein pythagoreischer Lehrsatz”)، “قضیه فیثاغورس او” (“sein pythagoreischer Lehrsatz”)، و اینها متفاوت خواهند بود؛ زیرا “معنی” (Sinn) لزوماً به جمله تعلق دارد.
سپس “اندیشه” (Gedanke) من میتواند “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) من باشد، “اندیشه” (Gedanke) او میتواند “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) او باشد.
آیا در این صورت میتوان “معنی” (Sinn) قضیه فیثاغورس من را درست و “معنی” (Sinn) قضیه فیثاغورس او را غلط دانست؟
من گفتم که کلمه “قرمز” (“rot”) فقط در قلمرو “آگاهی” (Bewusstsein) من قابل استفاده است، اگر قرار نیست ویژگی اشیاء را نشان دهد، بلکه برخی از برداشتهای حسی من را مشخص کند.
بنابراین، کلمات “درست” (“wahr”) و “غلط” (“falsch”) نیز طبق فهم من، فقط در قلمرو “آگاهی” (Bewusstsein) من قابل استفاده هستند، اگر قرار نیست به چیزی اشاره کنند که من حامل آن نیستم، بلکه برای مشخص کردن “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) من به نوعی تعیین شده باشند.
در این صورت، “حقیقت” (Wahrheit) به “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) من محدود میشد و تردید باقی میماند که آیا اصلاً چیز مشابهی در “آگاهی” (Bewusstsein) دیگران وجود دارد یا خیر.
اگر هر “اندیشه” (Gedanke) به حاملی نیاز داشته باشد که به “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) او تعلق دارد، پس فقط “اندیشه” (Gedanke) آن حامل است و علمی وجود ندارد که مشترک بین بسیاری باشد و بسیاری بتوانند روی آن کار کنند؛ بلکه من شاید علم خودم را داشته باشم، یعنی مجموعهای از “اندیشهها” (Gedanken) که من حامل آنها هستم، دیگری علم خود را دارد.
هر کدام از ما به “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) خود مشغولیم.
در این صورت، تناقضی بین دو علم امکانپذیر نیست؛ و در واقع بیهوده است که در مورد “حقیقت” (Wahrheit) بحث کنیم، به همان اندازه بیهوده و حتی مضحک است که اگر دو نفر در مورد واقعی بودن یک اسکناس صد مارکی بحث کنند، در حالی که هر کدام اسکناس خود را در جیب خود داشته باشد و کلمه “واقعی” (echt) را به معنای خاص خود بفهمد.
اگر کسی “اندیشهها” (Gedanken) را “تصورات” (Vorstellungen) بداند، آنچه به عنوان درست به رسمیت میشناسد، به عقیده خودش “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) او است و در واقع به دیگران مربوط نمیشود.
و اگر او از من میشنید که به نظر من “اندیشه” (Gedanke) “تصور” (Vorstellung) نیست، نمیتوانست آن را انکار کند؛ زیرا این دیگر به او مربوط نمیشود.
بنابراین به نظر میرسد نتیجه این است: “اندیشهها” (Gedanken) نه اشیاء دنیای بیرونی هستند و نه “تصورات” (Vorstellungen).
باید قلمرو سومی را به رسمیت شناخت.
آنچه به این قلمرو تعلق دارد، با “تصورات” (Vorstellungen) در این واقعیت مطابقت دارد که نمیتوان آن را با حواس درک کرد، اما با اشیاء در این واقعیت مطابقت دارد که به حاملی نیاز ندارد که به “محتوای آگاهی” (Bewusstseinsinhalt) او تعلق داشته باشد.
به عنوان مثال، “اندیشه” (Gedanke) که در قضیه فیثاغورس بیان میکنیم، فارغ از زمان درست است، فارغ از اینکه کسی آن را درست بداند یا ندان. به حاملی نیاز ندارد.
این فقط از زمانی که کشف شده است، مانند سیارهای که حتی قبل از اینکه کسی آن را ببیند با سیارات دیگر در تعامل بوده است، درست نیست.
اما به نظر میرسد که یک اعتراض عجیب میشنوم.
من چندین بار فرض کردم که همان چیزی که من میبینم، میتواند توسط شخص دیگری نیز مشاهده شود.
اما اگر همه چیز فقط خواب باشد چطور؟
اگر من فقط پیادهروی خود را با شخص دیگری در خواب میدیدم، اگر فقط خواب میدیدم که همراه من مانند من چمنزار سبز را میبیند، اگر همه چیز فقط نمایشی بود که روی صحنه آگاهی من اجرا میشد، پس تردید وجود داشت که آیا اصلاً اشیایی در دنیای بیرونی وجود دارد یا خیر.
شاید قلمرو اشیاء خالی باشد و من هیچ چیز، حتی انسانها را نبینم، بلکه شاید فقط “تصورات” (Vorstellungen) داشته باشم که من حامل آنها هستم.
چیزی به اندازه خستگی من نمیتواند بدون من وجود داشته باشد، یک “تصور” (Vorstellung) نمیتواند انسان باشد، نمیتواند با من به همان چمنزار نگاه کند، نمیتواند توت فرنگی را که در دست دارم ببیند.
این که من در کل محیطی که در آن تصور میکنم حرکت کنم، در واقع فقط دنیای درونی خود را داشته باشم، کاملاً باورنکردنی است.
با این حال، این نتیجه اجتنابناپذیر این جمله است که فقط چیزی میتواند موضوع مشاهده من باشد که “تصور” (Vorstellung) من باشد.
اگر این جمله درست باشد چه اتفاقی میافتد؟
آیا انسانهای دیگر اصلاً وجود دارند؟
این امکان پذیر است؛ اما من از آنها چیزی نمیدانم: زیرا یک انسان نمیتواند “تصور” (Vorstellung) من باشد، و در نتیجه، اگر جمله ما درست باشد، نمیتواند موضوع مشاهده من باشد.
و با این کار، پایه و اساس همه ملاحظاتی که در آنها فرض میکردم چیزی میتواند به همان اندازه موضوع من باشد که موضوع من است، از بین میرود؛ زیرا حتی اگر اتفاق میافتاد، من از آن چیزی نمیدانستم.
تفاوت بین چیزی که من حامل آن هستم و چیزی که حامل آن نیستم برای من غیرممکن خواهد بود.
با قضاوت بر اینکه چیزی جز “تصور” (Vorstellung) من نیست، آن را به موضوع تفکر خود و در نتیجه به “تصور” (Vorstellung) خود تبدیل کردم.
با این دیدگاه، آیا چمنزار سبزی وجود دارد؟
شاید، اما برای من قابل مشاهده نیست.
در واقع، اگر یک چمنزار “تصور” (Vorstellung) من نباشد، طبق جمله ما نمیتواند موضوع مشاهده من باشد.
اما اگر “تصور” (Vorstellung) من باشد، نامرئی است؛ زیرا “تصورات” (Vorstellungen) قابل مشاهده نیستند.
من البته میتوانم “تصور” (Vorstellung) یک چمنزار سبز داشته باشم؛ اما این “تصور” (Vorstellung) سبز نیست؛ زیرا “تصورات” (Vorstellungen) سبز وجود ندارد.
با این دیدگاه، آیا گلولهای به وزن ۱۰۰ کیلوگرم وجود دارد؟
شاید؛ اما من نمیتوانم از آن چیزی بدانم.
اگر یک گلوله “تصور” (Vorstellung) من نباشد، طبق جمله ما نمیتواند موضوع مشاهده من، تفکر من باشد.
اما اگر یک گلوله “تصور” (Vorstellung) من باشد، وزنی ندارد.
من میتوانم “تصور” (Vorstellung) یک گلوله سنگین داشته باشم.
این “تصور” (Vorstellung) سپس به عنوان “تصور” (Vorstellung) جزئی، “تصور” (Vorstellung) سنگینی را در بر میگیرد.
اما این “تصور” (Vorstellung) جزئی، خاصیت “تصور” (Vorstellung) کلی نیست، همانطور که آلمان خاصیت اروپا نیست.
یا جملهای که میگوید فقط چیزی میتواند موضوع مشاهده من باشد که “تصور” (Vorstellung) من است، نادرست است؛ یا وقتی تمام دانش و شناخت من به قلمرو “تصورات” (Vorstellungen) من، به صحنه آگاهی من محدود میشود.
اگر این طور بود، من فقط یک دنیای درونی داشتم و از انسانهای دیگر چیزی نمیدانستم.
عجیب است که در چنین ملاحظاتی چگونه تضادها به هم تبدیل میشوند.
مثلاً یک فیزیولوژیست حواس وجود دارد.
همانطور که برای یک دانشمند طبیعی شایسته است، او در ابتدا از این ایده که مطمئن است میتواند اشیایی را که می ببیند و لمس میکند، “تصورات” (Vorstellungen) خود بداند، بسیار دور است.
برعکس، او معتقد است که در ادراک حسی، مطمئنترین گواهی از چیزهایی را دارد که کاملاً مستقل از احساس، “تصور” (Vorstellung) و تفکر او وجود دارند و به آگاهی او نیازی ندارند.
او فیبرهای عصبی و سلولهای عصبی را به اندازه محتوای آگاهی خود به رسمیت نمیشناسد، به طوری که بیشتر تمایل دارد برعکس، آگاهی خود را وابسته به فیبرهای عصبی و سلولهای عصبی بداند.
او متوجه میشود که پرتوهای نور که در چشم شکسته میشوند، به انتهای عصب بینایی برخورد میکنند و در آنجا یک تغییر، یک محرک ایجاد میکنند.
چیزی از آن از طریق فیبرهای عصبی به سلولهای عصبی منتقل میشود.
شاید فرآیندهای دیگری در سیستم عصبی به دنبال آن بیایند، و احساسات رنگی ایجاد شوند، و اینها به چیزی که شاید “تصور” (Vorstellung) یک درخت بنامیم، مرتبط شوند.
بین درخت و “تصور” (Vorstellung) من، فرآیندهای فیزیکی، شیمیایی و فیزیولوژیکی قرار میگیرد.
اما به نظر میرسد که فقط فرآیندهایی در سیستم عصبی من مستقیماً با آگاهی من مرتبط هستند؛ و هر بینندهای از درخت، فرآیندهای خاص خود را در سیستم عصبی خاص خود دارد.
اکنون، پرتوهای نور قبل از اینکه به چشم من نفوذ کنند، میتوانند توسط یک سطح آینه منعکس شده باشند و به گونهای پخش شوند که گویی از مکانهایی پشت آینه منشا گرفتهاند.
اکنون اثرات روی عصب بینایی و همه چیزهای بعدی دقیقاً به همان شکلی پیش میرود که اگر پرتوهای نور از یک درخت پشت آینه منشا گرفته بودند و بدون مزاحمت تا چشم ادامه مییافتند.
بنابراین، در نهایت، “تصور” (Vorstellung) یک درخت نیز به وجود میآید، حتی اگر چنین درختی اصلاً وجود نداشته باشد.
همچنین میتوان از طریق خم شدن نور با واسطه چشم و سیستم عصبی، “تصور” (Vorstellung)ی ایجاد کرد که با هیچ چیز مطابقت ندارد.
اما تحریک عصب بینایی نیازی به نور ندارد.
اگر رعد و برقی در نزدیکی ما اتفاق بیفتد، ما فکر میکنیم که شعلههای آن را میبینیم، حتی اگر خود رعد و برق را نتوانیم ببینیم.
سپس عصب بینایی توسط جریانهای الکتریکی که در اثر رعد و برق در بدن ما ایجاد میشود، تحریک میشود.
اگر عصب بینایی به همان شکلی که توسط پرتوهای نوری که از شعلهها میآیند تحریک میشود، تحریک شود، ما فکر میکنیم که شعلهها را میبینیم.
همه چیز به تحریک عصب بینایی بستگی دارد؛ نحوه ایجاد آن اهمیتی ندارد.
میتوانیم یک قدم دیگر برداریم.
در واقع، این تحریک عصب بینایی به طور مستقیم داده نمیشود، بلکه فقط فرض میشود.
ما معتقدیم که چیزی مستقل از ما یک عصب را تحریک میکند و در نتیجه یک احساس حسی ایجاد میکند؛ اما دقیقاً، ما فقط انتهای این فرآیند را تجربه میکنیم که به آگاهی ما نفوذ میکند.
آیا این احساس که ما آن را به تحریک عصبی نسبت میدهیم، نمیتواند علل دیگری نیز داشته باشد، همانطور که تحریک عصبی یکسان میتواند به روشهای مختلف ایجاد شود؟
اگر آنچه به آگاهی ما میرسد را “تصور” (Vorstellung) بنامیم، در واقع فقط “تصورات” (Vorstellungen) را تجربه میکنیم، نه علل آنها.
و اگر محقق بخواهد همه فرضها را کنار بگذارد، فقط “تصورات” (Vorstellungen) برای او باقی میماند؛ همه چیز در “تصورات” (Vorstellungen) حل میشود، حتی پرتوهای نور، فیبرهای عصبی و سلولهای عصبی که از آنها شروع شده است.
بنابراین، در نهایت، او پایههای بنای خود را تضعیف میکند.
همه چیز “تصور” (Vorstellung) است؟
همه چیز به حاملی نیاز دارد که بدون آن وجود نداشته باشد؟
من خودم را حامل “تصورات” (Vorstellungen) خود میدانستم؛ اما آیا من خودم “تصور” (Vorstellung) نیستم؟
به نظر میرسد که روی صندلی درازکشیدهام، یک جفت نوک چکمههای سنگین، جلوی یک شلوار، یک جلیقه، دکمهها، قسمتهایی از یک کت، به ویژه آستینها، دو دست، چند موی ریش، و خطوط مبهم بینی را میبینم.
و این کل مجموعه از برداشتهای بصری، این “تصور” (Vorstellung) کلی من هستم؟
همچنین به نظر میرسد که در آنجا یک صندلی میبینم.
این یک “تصور” (Vorstellung) است.
در واقع، من خیلی از آن [۷۲] متمایز نیستم؛ زیرا آیا من خودم هم مجموعه ای از برداشت های حسی، “تصور” (Vorstellung) نیستم؟
اما حامل این “تصورات” (Vorstellungen) کیست؟
چگونه به این نتیجه رسیدم که یکی از این “تصورات” (Vorstellungen) را انتخاب کنم و آن را به عنوان حامل دیگری معرفی کنم؟
چرا این باید “تصور” (Vorstellung)ی باشد که من دوست دارم آن را “من” بنامم؟
آیا نمیتوانستم به همان اندازه آن “تصور” (Vorstellung) را انتخاب کنم که دوست دارم آن را “صندلی” بنامم؟
اما اصلاً حامل “تصورات” (Vorstellungen) برای چه؟
چنین حاملی همیشه چیزی از “تصورات” (Vorstellungen) صرفاً حمل شده، چیزی مستقل خواهد بود که به حامل دیگری نیاز ندارد.
اگر همه چیز “تصور” (Vorstellung) است، پس حاملی برای “تصورات” (Vorstellungen) وجود ندارد.
و بنابراین من دوباره یک چرخش به سمت متضاد را تجربه میکنم.
اگر حاملی برای “تصورات” (Vorstellungen) وجود نداشته باشد، “تصوری” (Vorstellung) نیز وجود ندارد؛ زیرا “تصورات” (Vorstellungen) به حاملی نیاز دارند که بدون آن نمیتوانند وجود داشته باشند.
اگر حاکمی نباشد، رعیت هم نیست.
استقلالنداری که من در مقایسه با Empfindung در برابر Empfindenden احساس کردم که باید به آن اعتراف کنم، از بین میرود اگر دیگر حاملی وجود نداشته باشد.
آنچه من “تصورات” (Vorstellungen) نامیدم، در این صورت اشیاء مستقلی هستند.
هیچ دلیلی برای اختصاص دادن موقعیت ویژه ای به آن شیئی که من “من” مینامم وجود ندارد.
اما آیا این امکان پذیر است؟
آیا میتوان تجربهای را بدون آن که کسی آن را تجربه کند، تصور کرد؟
این نمایش بدون تماشاگر چگونه خواهد بود؟
آیا میتوان دردی را بدون آنکه کسی آن را تجربه کند، تصور کرد؟
احساس درد به طور ضروری به درد تعلق دارد و برای احساس درد دوباره به کسی نیاز است که آن را احساس کند.
اما در این صورت چیزی وجود دارد که “تصور” (Vorstellung) من نیست و با این حال میتواند موضوع مشاهده و تفکر من باشد، و من از این نوع هستم.
یا میتوانم بخشی از محتوای آگاهی خود باشم، در حالی که بخش دیگرش شاید “تصور” (Vorstellung) ماه باشد؟
آیا این زمانی اتفاق میافتد که من قضاوت میکنم که به ماه نگاه میکنم؟
در این صورت، این قسمت اول یک آگاهی داشت و بخشی از محتوای این آگاهی، دوباره من میبودم. و غیره.
اینکه من تا این حد بی نهایت در خودم محصور شده باشم، غیرقابل تصور است؛ زیرا در این صورت نه تنها یک “من” بلکه بی نهایت “من” وجود دارد.
من “تصور” (Vorstellung) خود نیستم و اگر چیزی در مورد خودم ادعا کنم، مثلاً اینکه در حال حاضر هیچ دردی احساس نمیکنم، قضاوت من به چیزی مربوط میشود که محتوای آگاهی من، “تصور” (Vorstellung) من، یعنی خودم، نیست.
بنابراین، آنچه من در مورد آن چیزی میگویم، لزوماً “تصور” (Vorstellung) من نیست.
اما شاید کسی اعتراض کند که اگر من فکر کنم که در حال حاضر هیچ دردی ندارم، آیا کلمه “من” مطابقت با چیزی در محتوای آگاهی من ندارد؟
و آیا این “تصور” (Vorstellung) نیست؟
شاید. با “تصور” (Vorstellung) کلمه “من” ممکن است “تصور” (Vorstellung) خاصی در آگاهی من همراه باشد.
اما در این صورت، این “تصور” (Vorstellung)ی در کنار “تصورات” (Vorstellungen) دیگر است و من حامل آن هستم مانند حامل “تصورات” (Vorstellungen) دیگر.
من “تصور” (Vorstellung)ی از خودم دارم، اما من این “تصور” (Vorstellung) نیستم.
باید به شدت بین آنچه محتوای آگاهی من، “تصور” (Vorstellung) من است و آنچه موضوع تفکر من است، تمایز قائل شد.
بنابراین، جملهای که میگوید فقط چیزی میتواند موضوع مشاهده و تفکر من باشد که به محتوای آگاهی من تعلق دارد، نادرست است.
حالا راه برای من باز است که انسان دیگری را به عنوان حامل مستقلی از “تصورات” (Vorstellungen) به رسمیت بشناسم.
من “تصور” (Vorstellung)ی از او دارم؛ اما او را با “تصور” (Vorstellung) خود اشتباه نمیگیرم.
و اگر چیزی در مورد برادرم بگویم، آن را از روی “تصور” (Vorstellung)ی که از برادرم دارم، نمیگویم.
بیمار که درد دارد، حامل این درد است؛ اما پزشک معالج که در مورد علت این درد فکر میکند، حامل درد نیست.
او تصور نمیکند که با بیهوش کردن خود میتواند درد بیمار را تسکین دهد.
درست است که ممکن است دردی که بیمار احساس میکند، با “تصور” (Vorstellung)ی در آگاهی پزشک مطابقت داشته باشد؛ اما این “تصور” (Vorstellung) درد نیست و چیزی نیست که پزشک در تلاش برای از بین بردن آن باشد.
پزشک ممکن است پزشک دیگری را برای معاینه بیمار دعوت کند.
در این صورت، باید تمایز قائل شد:
اولاً، دردی که بیمار حامل آن است.
ثانیاً، “تصور” (Vorstellung) پزشک اول از این درد.
ثالثاً، “تصور” (Vorstellung) پزشک دوم از این درد.
این “تصور” (Vorstellung) متعلق به محتوای آگاهی پزشک دوم است، اما موضوع تفکر او نیست، بلکه ممکن است ابزاری برای تفکر باشد، مانند یک نقاشی که میتواند چنین ابزاری باشد.
هر دو پزشک درد بیمار را به عنوان موضوع مشترک خود دارند، در حالی که حامل آن نیستند.
از این میتوان نتیجه گرفت که نه تنها یک چیز، بلکه “تصور” (Vorstellung) نیز میتواند موضوع مشترک تفکر انسانهایی باشد که این “تصور” (Vorstellung) را ندارند.
به نظر من اینطور موضوع قابل درک است.
اگر انسان نمیتوانست فکر کند و چیزی را به عنوان موضوع تفکر خود نگیرد که حامل آن نیست، احتمالاً یک دنیای درونی داشت، نه دنیای بیرونی.
اما آیا این نمیتواند بر اساس یک اشتباه باشد؟
من مطمئن هستم که “تصور” (Vorstellung)ی که با کلمات “برادر من” مرتبط میکنم، به چیزی مطابقت دارد که “تصور” (Vorstellung) من نیست و میتوانم در مورد آن چیزی بگویم.
اما آیا نمیتوانم در این مورد اشتباه کنم؟
چنین اشتباهاتی رخ میدهد.
ما برخلاف میل خود به شعر میافتیم.
در واقع!
با گامی که با آن دنیای بیرونی را فتح میکنم، خود را در معرض خطر اشتباه قرار میدهم.
و در اینجا به تفاوت دیگری بین دنیای درونی و بیرونی خود برخورد میکنم.
اینکه من برداشت بصری از رنگ سبز را دارم، نمیتواند برای من مشکوک باشد؛ اما اینکه من یک برگ درخت لیمو میبینم، به این اندازه مطمئن نیست.
بنابراین، در تضاد با نظرات رایج، در دنیای درونی امنیت مییابیم، در حالی که در گشت و گذارهایمان در دنیای بیرونی شک و تردید هرگز ما را به طور کامل ترک نمیکند.
با این حال، در اینجا نیز احتمال در بسیاری از موارد به سختی از یقین قابل تشخیص است، به طوری که میتوانیم در مورد اشیاء دنیای بیرونی قضاوت کنیم.
و حتی به خطر اشتباه، باید این کار را انجام دهیم، مگر اینکه بخواهیم خطرات بزرگتری را متحمل شویم.
به عنوان نتیجه گیری از بررسی های اخیر، موارد زیر را مشخص می کنم:
همه چیز “تصور” (Vorstellung) نیست که می تواند موضوع شناخت من باشد.
من خودم به عنوان حامل “تصورات” (Vorstellungen) خودم “تصور” (Vorstellung) نیستم.
اکنون هیچ چیز مانع از به رسمیت شناختن انسان های دیگر به عنوان حامل “تصورات” (Vorstellungen) مشابه خودم نمی شود.
و اگر این امکان وجود داشته باشد، احتمال آن بسیار زیاد است، آنقدر زیاد که دیگر برای درک من از یقین تفاوتی ندارد.
در غیر این صورت، علم تاریخ وجود داشت؟
در غیر این صورت، هر آموزه اخلاقی، هر قانونی باطل نمیشد؟
از دین چه چیزی باقی میماند؟
علوم طبیعی نیز فقط میتوانستند به عنوان شعر، مشابه طالع بینی و کیمیا، ارزیابی شوند.
بنابراین، ملاحظاتی که من انجام داده ام، به شرطی که انسان های دیگری به جز من وجود داشته باشند که بتوانند همان چیز را موضوع مشاهده و تفکر خود قرار دهند، در اصل بدون تضعیف باقی می مانند.
همه چیز “تصور” (Vorstellung) نیست.
بنابراین، من میتوانم “اندیشه” (Gedanke) را نیز به عنوان چیزی مستقل از خودم به رسمیت بشناسم که انسانهای دیگر نیز میتوانند مانند من آن را درک کنند.
من میتوانم علمی را به رسمیت بشناسم که بسیاری از افراد میتوانند در آن به عنوان پژوهشگر فعالیت کنند.
ما حامل “اندیشهها” (Gedanken) نیستیم، همانطور که حامل “تصورات” (Vorstellungen) خود هستیم.
ما ” اندیشه ” (Gedanke) داریم، نه اینکه ” اندیشه ” (Gedanke) را داشته باشیم، مانند اینکه یک برداشت حسی را داشته باشیم؛ اما ما ” اندیشه ” (Gedanke) را هم نمیبینیم، مانند اینکه یک ستاره را ببینیم.
به همین دلیل، توصیه میشود که در اینجا از اصطلاح خاصی استفاده شود و “درک کردن” (fassen) به عنوان چنین اصطلاحی به ما ارائه میشود.
به “درک کردن” (fassen) ” اندیشهها ” (Gedanken) باید یک توانایی ذهنی خاص، یعنی “قدرت تفکر” (Denkkraft) مطابقت داشته باشد.
در هنگام تفکر، ما ” اندیشهها ” (Gedanken) را ایجاد نمیکنیم، بلکه آنها را “درک میکنیم” (fassen).
زیرا آنچه من ” اندیشه ” (Gedanke) نامیدهام، ارتباط تنگاتنگی با “حقیقت” (Wahrheit) دارد.
من در مورد آنچه به عنوان “حقیقت” (Wahrheit) به رسمیت میشناسم، قضاوت میکنم که “حقیقت” (Wahrheit) است، کاملاً مستقل از به رسمیت شناختن “حقیقت” (Wahrheit) آن، حتی مستقل از اینکه به آن فکر کنم.
برای “حقیقت” (Wahrheit) بودن یک ” اندیشه ” (Gedanke)، لازم نیست که به آن فکر شود.
“حقایق! حقایق! حقایق!”
این فریاد دانشمند طبیعت است، زمانی که میخواهد ضرورت پایهگذاری مطمئن علم را گوشزد کند.
“حقیقت” (Wahrheit) چیست؟
“حقیقت” (Wahrheit) ” اندیشه ” (Gedanke)ی است که “حقیقت” (Wahrheit) دارد.
اما دانشمند طبیعت مطمئناً چیزی را که به حالات متغیر آگاهی انسانها بستگی دارد، به عنوان پایه مطمئن علم به رسمیت نمیشناسد.
کار علم در “خلق” (Schaffen) ” اندیشه ” (Gedanke) نیست، بلکه در “کشف” (Entdecken) ” اندیشههای” (Gedanken) “دارای حقیقت” (Wahrheit) است.
ستاره شناس میتواند از یک “حقیقت” (Wahrheit) ریاضی در بررسی رویدادهای بسیار قدیمی استفاده کند که زمانی رخ دادهاند که در زمین، دست کم، هیچ کس آن “حقیقت” (Wahrheit) را نمیشناخته است.
او میتواند این کار را انجام دهد زیرا “حقیقت” (Wahrheit) بودن یک ” اندیشه ” (Gedanke) بیزمان است.
بنابراین، آن “حقیقت” (Wahrheit) نمیتواند فقط با کشف آن به وجود آمده باشد.
همه چیز “تصور” (Vorstellung) نیست.
در غیر این صورت، روانشناسی شامل تمام علوم میشد یا دستکم بالاترین داور همه علوم بود.
در غیر این صورت، روانشناسی منطق و ریاضیات را نیز کنترل میکرد.
اما هیچ چیز به اندازه زیر سلطه روانشناسی بودن به معنای انکار ریاضیات نیست.
نه منطق و نه ریاضیات وظیفهای در بررسی “روانها” (Seelen) و “محتوای آگاهی” (Bewußtseinsinhalt) ندارند، که حامل آن “فرد” (einzelne Mensch) است.
شاید بتوان وظیفه آنها را بررسی “روح” (Geist) و نه ، نه “ارواح” (Geister) دانست.
“درک کردن” (Fassen) ” اندیشهها ” (Gedanken) پیشفرض “درک کننده” (Fassenden) و “اندیشهگر” (Denkenden) را دارد.
این “اندیشهگر” (Denkenden) حامل “اندیشهها” (Denkens) است، اما نه حامل “اندیشهگر” (Gedankens).
اگرچه “اندیشه” (Gedanke) به “محتوای آگاهی” (Bewußtseinsinhalt) “اندیشهگر” (Denkenden) تعلق ندارد، اما با این حال، چیزی در آگاهی باید به “اندیشه” (Gedanke) اشاره کند.
اما این نباید با “اندیشه” (Gedanke) خود اشتباه گرفته شود.
بنابراین، “ستاره شب” (Algol) نیز با “تصور” (Vorstellung)ی که کسی از “ستاره شب” (Algol) دارد، متفاوت است.
“اندیشه” (Gedanke) نه به عنوان “تصور” (Vorstellung) دنیای درونی من و نه به عنوان “تصور” (Vorstellung) دنیای بیرونی، دنیای اشیاء قابل درک حسی تعلق ندارد.
این نتیجه، هر چقدر هم که از آنچه بیان شد الزامآور به نظر برسد، شاید بدون مقاومت پذیرفته نشود.
به نظر من، برای برخی غیرممکن به نظر میرسد که از چیزی که به دنیای درونی او تعلق ندارد، جز از طریق حواس، آگاهی کسب کند.
در واقع، حواس اغلب به عنوان مطمئن ترین، و حتی به عنوان تنها منبع شناخت برای همه چیزهایی که به دنیای درونی تعلق ندارد، در نظر گرفته می شود.
اما با چه حقی؟
به نظر می رسد که برداشت حسی به عنوان یک جزء ضروری برای حواس لازم است و این برداشت حسی بخشی از دنیای درونی است.
در هر صورت، دو نفر برداشت حسی یکسانی ندارند، حتی اگر ممکن باشد که برداشت های حسی مشابهی داشته باشند.
این برداشت های حسی به تنهایی دنیای بیرونی را برای ما آشکار نمی کنند.
شاید موجودی وجود داشته باشد که فقط برداشت حسی داشته باشد، بدون اینکه چیزهایی را ببیند یا لمس کند.
داشتن برداشت های بصری به معنای دیدن چیزها نیست.
چگونه است که من درخت را دقیقاً در جایی که می بینم می بینم؟
ظاهراً این به دلیل برداشت های بصری است که من دارد و به دلیل نوع خاصی از این برداشت ها است که به دلیل دیدن با دو چشم ایجاد می شود.
از نظر فیزیکی، یک تصویر خاص در هر یک از دو شبکیه ایجاد می شود.
شخص دیگری همان درخت را در همان مکان می بیند. او نیز دو تصویر شبکیه دارد، اما این تصاویر با تصاویر من متفاوت است.
ما باید فرض کنیم که این تصاویر شبکیه برای برداشت های ما تعیین کننده هستند.
بنابراین، ما نه تنها برداشت های بصری یکسانی نداریم، بلکه این برداشتها به طور قابل توجهی با یکدیگر متفاوت هستند.
با این حال، ما در یک دنیای بیرونی حرکت می کنیم.
داشتن برداشت های بصری برای دیدن چیزها ضروری است، اما کافی نیست.
آنچه باید اضافه شود چیزی غیر حسی است.
و این چیزی است که دنیای بیرونی را برای ما آشکار می کند؛ زیرا بدون این چیز غیر حسی، هر کس در دنیای درونی خود محبوس می ماند.
از آنجایی که تصمیم گیری در مورد چیز غیر حسی است، یک چیز غیر حسی می تواند حتی در جایی که هیچ برداشت حسی دخالتی ندارد، ما را از دنیای درونی خارج کند و به ما اجازه دهد افکار را درک کنیم.
علاوه بر دنیای درونی او، باید دنیای بیرونی واقعی اشیاء قابل درک حسی و قلمرو چیزهایی را که قابل درک حسی نیستند، از هم جدا کرد.
برای به رسمیت شناختن هر دو قلمرو به چیزی غیر حسی نیاز داریم؛ اما در درک حسی اشیاء، ما به برداشت های حسی نیز نیاز داریم و این برداشت ها کاملاً به دنیای درونی تعلق دارند.
بنابراین، آنچه که تفاوت وجود یک چیز را با وجود یک فکر به طور عمده بر آن استوار است، چیزی است که نه به هیچ یک از این دو قلمرو، بلکه به دنیای درونی تعلق دارد.
بنابراین، من نمی توانم این تفاوت را به قدری بزرگ بدانم که وجود یک فکر متعلق به دنیای درونی را غیرممکن کند.
البته، “اندیشه” (Gedanke) چیزی نیست که ما عادت به نامیدن آن داشته باشیم.
دنیای واقعی، دنیایی است که در آن چیزی بر چیز دیگری تأثیر میگذارد، آن را تغییر میدهد و در عوض خود تحت تأثیر متقابل قرار میگیرد و در نتیجه تغییر میکند.
همه اینها یک رویداد در زمان است.
ما به سختی چیزی را که بیزمان و غیرقابل تغییر است، واقعی میشناسیم.
حال، “اندیشه” (Gedanke) قابل تغییر است یا بیزمان؟
“اندیشه” (Gedanke)ی که در قضیه فیثاغورس بیان میکنیم، بیزمان، ابدی و غیرقابل تغییر است.
اما آیا “اندیشههایی” (Gedanken) نیز وجود ندارند که امروز درست هستند، اما بعد از نیم سال نادرست میشوند؟
مثلاً “اندیشهها” (Gedanke)ی که “آن درخت در آنجا برگ های سبزی دارد” بعد از نیم سال نادرست است، مگر نه؟
نه؛ زیرا اصلاً ” اندیشه ” (Gedanke) یکسانی نیست.
تنها عبارت “این درخت برگ های سبزی دارد” برای بیان کافی نیست، زیرا زمان صحبت کردن نیز به آن تعلق دارد.
بدون تعیین زمان که از این طریق داده می شود، ما ” اندیشه ” (Gedanke) کاملی نداریم، یعنی اصلاً ” اندیشه ” (Gedanke)ی نداریم.
فقط جمله ای که با تعیین زمان تکمیل شده و از همه جهات کامل است، ” اندیشه ” (Gedanke)ی را بیان می کند.
اما این ” اندیشه ” (Gedanke) اگر درست باشد، نه تنها امروز یا فردا، بلکه بی زمان درست است.
بنابراین، زمان حال در “درست است” به زمان حال گوینده اشاره نمی کند، بلکه اگر این عبارت مجاز باشد، یک زمان از دوران باستان است.
اگر از شکل صرف فعل جمله خبری استفاده کنیم و از کلمه “درست” (wahr) اجتناب کنیم، باز هم باید دو چیز را از هم متمایز کرد: بیان ” اندیشه ” (Gedanke) و ادعا.
تعیین زمان که در جمله وجود دارد، فقط به بیان ” اندیشه ” (Gedanke) تعلق دارد، در حالی که “حقیقت” (Wahrheit) که شناخت آن در شکل جمله خبری نهفته است، بی زمان است.
درست است که به دلیل تغییرپذیری زبان، همان عبارت می تواند با گذشت زمان معنای دیگری به خود بگیرد و ” اندیشه ” (Gedanke) دیگری را بیان کند: اما این تغییر به زبان مربوط می شود.
با این حال! چه ارزشی می تواند چیز غیرقابل تغییر ابدی برای ما داشته باشد که نه می تواند اثری داشته باشد و نه می تواند تأثیری بر ما بگذارد؟
چیزی که کاملاً و از هر نظر غیرفعال باشد، کاملاً غیر واقعی و برای ما وجود ندارد.
حتی چیز بیزمان باید به نوعی با زمان در هم آمیخته باشد تا چیزی برای ما باشد.
چه فکری برای من بود که هرگز توسط من درک نشد!
اما با درک ” اندیشه ” (Gedanke)، من با آن و آن با من وارد رابطه می شوم.
ممکن است همان ” اندیشهای” (Gedanke) که امروز توسط من فکر می شود، دیروز توسط من فکر نشده باشد.
با این حال، این امر زمان ازلی مطلق ” اندیشه ” (Gedanke) را از بین می برد.
اما تمایل خواهیم داشت که بین ویژگی های اساسی و غیر اساسی تمایز قائل شویم و چیزی را اگر تغییراتی که تجربه می کند فقط به ویژگی های غیر اساسی مربوط باشد، بی زمان بدانیم.
ما یک ویژگی ” اندیشه ” (Gedanke) را غیر اساسی می نامیم که در این واقعیت وجود دارد یا از این واقعیت ناشی می شود که توسط یک “اندیشهگر” (Denkenden) درک می شود.
” اندیشه ” (Gedanke) چگونه عمل می کند؟
با درک شدن و درست تلقی شدن.
این یک فرآیند در دنیای درونی یک ” اندیشهگر ” (Denkenden) است که می تواند پیامدهای دیگری در این دنیای درونی داشته باشد، که با عبور از قلمرو اراده، خود را در دنیای بیرونی نیز نشان می دهد.
به عنوان مثال، هنگامی که ” اندیشه ” (Gedanke) را که در قضیه فیثاغورس بیان می کنیم، درک می کنم، ممکن است نتیجه [۷۷] این باشد که آن را درست بدانم و در ادامه آن را به کار ببرم، تصمیمی بگیرم که باعث شتاب جرم ها شود.
به این ترتیب، اعمال ما معمولاً با تفکر و قضاوت آماده می شوند.
و به این ترتیب ” اندیشهها ” (Gedanken) می توانند به طور غیرمستقیم بر حرکات انبوه تأثیر بگذارند.
تأثیر انسان بر انسان عمدتاً از طریق ” اندیشهها ” (Gedanken) منتقل می شود.
ما ” اندیشه ای” (Gedanke) را با دیگران به اشتراک می گذاریم.
چگونه این اتفاق می افتد؟
ما تغییراتی را در دنیای بیرونی مشترک ایجاد می کنیم که از سوی دیگری درک می شود و او را به درک “اندیشه” (Gedanke) و درست تلقی کردن آن وادار می کند.
آیا رویدادهای بزرگ تاریخ جهان می توانستند به گونه ای غیر از طریق انتقال ” اندیشه ” (Gedanke) رخ دهند؟
با این حال، ما تمایل داریم ” اندیشهها ” (Gedanken) را غیر واقعی بدانیم، زیرا در فرآیندها غیرفعال به نظر می رسند، در حالی که تفکر، قضاوت، بیان، درک و همه اعمال در این فرآیند به انسان ها مربوط می شود.
یک چکش در مقایسه با ” اندیشه ” (Gedanke) چقدر واقعی تر به نظر می رسد!
فرآیند دادن چکش چقدر با انتقال ” اندیشه ” (Gedanke) متفاوت است!
چکش از یک حوزه قدرت به حوزه دیگر منتقل می شود، گرفته می شود، در این فرآیند فشار را تجربه می کند و در نتیجه چگالی آن و موقعیت قطعات آن در جاهایی تغییر می کند.
در واقع ما در مورد ” اندیشه ” (Gedanke) هیچ یک از اینها را نداریم.
” اندیشه ” (Gedanke) در هنگام انتقال، حوزه قدرت فرد منتقل کننده را ترک نمی کند؛ زیرا در واقع انسان هیچ قدرتی بر آن ندارد.
با درک شدن ” اندیشه ” (Gedanke)، ابتدا تغییراتی را فقط در دنیای درونی فرد درک کننده ایجاد می کند؛ اما هسته اصلی وجود آن دست نخورده باقی می ماند، زیرا تغییراتی که تجربه می کند فقط به ویژگی های غیر اساسی مربوط می شود.
در اینجا چیزی که در پدیده های طبیعی در همه جا مشاهده می کنیم، وجود ندارد: Wechselwirkung (تعامل).
” اندیشهها ” (Gedanken) کاملاً غیر واقعی نیستند، اما واقعیت آنها کاملاً با واقعیت اشیاء متفاوت است.
و عمل آنها توسط عمل ” اندیشهگران” (Denkenden) ایجاد می شود، بدون اینکه آنها بی اثر باشند، حداقل تا جایی که ما می توانیم ببینیم.
با این حال، ” اندیشهگر ” (Denkende) آنها را خلق نمی کند، بلکه باید آنها را همانطور که هستند بپذیرد. می توانند درست باشند بدون اینکه توسط یک ” اندیشهگر ” (Denkende) درک شوند و حتی در آن صورت هم کاملاً غیر واقعی نیستند، حداقل اگر بتوان آنها را درک کرد و در نتیجه به کار برد.
این مقاله مهم – همراه با چند مقاله دیگر – در “تحقیقات منطقی” (Logische Untersuchungen) یافت می شود.
گوتینگن، Vandenhoeck & Ruprecht، ۱۹۹۳.
کتاب جیبی – ۱۴۶ صفحه