پارادوکس مکتگارت (McTaggart’s Paradox)
نوشته آر. دی. اینگتورسون (R. D. Ingthorsson)
آیا استدلال مک تگارت ارزش اینهمه توجه را دارد؟
طبیعت عمومی وجود در واقعیت مطلق
استدلال مکتگارت برای غیرواقعی بودن زمان – اولین بار در ۱۹۰۸ منتشر شده درواقع مسیر فلسفه زمان قرن بیستم را تعیین کرد. با این حال، در مورد اینکه واقعاً مک تگرت چه میگوید توافقی وجود ندارد – هیچکس با نتیجهگیری موافق نیست، اما همه چیز مهمی در آن مییابند. این کتاب اولین مرور انتقادی یک قرن بحث در مورد آنچه به عنوان “پارادوکس مکتگارت ” شناخته شده است را ارائه میدهد. دانشمندان فرض کردهاند که استدلال به هیچ اصل هستیشناختی مناقشهبرانگیزی وابسته نیست. نویسنده نشان میدهد که این برداشت نادرست است – خود مکتگارت اصرار داشت که به تعدادی از اصول پیشینی وابسته است. در واقع، بدون آن اصول مفهوم او ناقص به نظر میرسد. مفسران، در برداشت ناقص خود، اقدام به درک استدلال بر اساس فرضیات متافیزیکی خود کردهاند و در نتیجه به تفسیرهای بسیار متفاوتی رسیدهاند. این کتاب یک خوانش جایگزین از پارادوکس مکتگارت ارائه میدهد و در عین حال توضیح میدهد که چرا سایر مفسران به تفسیرهای متقابلاً ناسازگار میرسند. کتاب همچنین پیامدهای این خوانش جایگزین را برای بحث معاصر در مورد دیدگاههای A و B زمان بیرون میکشد.
آر. دی. اینگتورسون استادیار دانشگاه لوند سوئد است. او در مجلات معتبری همچون مجله اروپایی فلسفه، دیالکتیکا، متافیزیکا و اکسیوماتس مقاله منتشر کرده و ویراستار مشترک کتاب مشهور علیت ذهنی و هستیشناسی بوده است. پروژه بعدی او “اصالت علمی: مدرن سازی دیدگاه ارسطویی” است که توسط بنیاد سه صد ساله بانک سوئد تأمین مالی میشود.
استدلال مشهور جی. ام. ای. مکتگارت در مورد غیرواقعی بودن زمان، که به طور عامیانه به پارادوکس مکتگارت معروف است، بیشک یکی از نقاط کانونی فلسفه زمان قرن بیستم است، چه به نفع و چه به زیان. تمایز او بین آنچه سری A و B خوانده میشود، دو دیدگاه رقیب زمان را که اکنون به عنوان دیدگاههای A و B زمان شناخته میشوند، بیش از پیش در تضادش به نمایش گذاشت. او همچنین مهمترین ایرادات علیه هر دیدگاه را مطرح کرد: (i) سری A متناقض است و (ii) در سری B تغییری وجود ندارد. کمتر کسی نتیجهگیری نهایی مکتگارت مبنی بر غیرواقعی بودن زمان را میپذیرد، اما طرفداران دیدگاه A به طور کلی اعتبار ایراد او به دیدگاه B را میپذیرند و طرفداران دیدگاه B به طور کلی اعتبار ایراد او به دیدگاه A را میپذیرند، اگرچه هیچکس ایراد دیدگاه خود را نمیپذیرد. با این حال، تجزیه و تحلیل مکتگارت از ظاهر زمان بر اساس سریهای A و B به طور گستردهای به عنوان تحلیلی معتبر و درست، حتی از سوی منتقدان متعصب او، پذیرفته شده است. با این حال، اختلاف نظر در مورد استدلال حول این واقعیت میچرخد که اگرچه همه فکر میکنند مکتگارت در برداشتش که زمان غیرواقعی است به خطا رفته، در مورد اینکه چرا اشتباه میکند با هم اختلاف نظر دارند. طرفداران دیدگاه A فکر میکنند او نشان نداده دیدگاه آنها متناقض است، اما موافقند که در سری B تغییری وجود ندارد. طرفداران دیدگاه B اصرار دارند که در سری B تغییر وجود دارد، اما موافقند که سری A متناقض است. اختلاف نظر بنابراین تا حدودی در مورد اعتبار استدلال است، اما مشخصا در مورد اینکه استدلال واقعا چه میگوید نیز هست. این بحث توسط یک ناسازگاری عجیب دیدگاهها تعین یافته است. فیلسوفان با عقاید متفاوت نه تنها مخالفند، بلکه به نظر میرسد نمیتوانند به روشنی بیان کنند که چرا مخالفند و به این ترتیب این مناقشه معمولا به بنبست میانجامد.
فرضیه جسورانه این کتاب این است که ناسازگاری دیدگاهها به این دلیل پیش آمده است که استدلال از ابتدا به شکل اشتباهی دریافت شده و در نتیجه همچنان غلط فهمیده میشود. به طور دقیقتر، فرض شده است که استدلال مکتگارت به هیچ پیشفرض متافیزیکی مناقشهبرانگیزی وابسته نیست و بنابراین باید مستقل از اینکه دیدگاه A یا B زمان پذیرفته شده باشد، معتبر باشد. با این حال، وقتی به این شکل خوانده میشود، طرفداران هر دو دیدگاه استدلال را ناقص مییابند، و در تلاش برای نقد یا حمایت از استدلال، تمایل دارند آن را بر اساس چارچوب متافیزیکی خاص خود درک کنند و به خوانشهای متقابلاً ناسازگار برسند. من فکر میکنم میتوانم به طور قطعی نشان دهم که مکتگارت صراحتاً بر پیشفرضهای متافیزیکی عمدهای تکیه میکند، این پیشفرضها چیستند، و در نتیجه به خوانشی یکپارچه از اینکه دقیقاً چه استدلالی میکند، برسم. علاوه بر این، میتوانم توضیح دهم که طرفداران دیدگاههای A و B به ترتیب چگونه او را – هرکدام به نحو خودشان – اشتباه فهمیدهاند، و در نتیجه چرا قادر به درک دیدگاه یکدیگر نیستند.
۱- مقدمه
مبدأ و استقبال اولیه استدلال مکتگارت برای غیرواقعی بودن زمان نخستین بار در سال ۱۹۰۸ به صورت یک مقاله ژورنالیستی در مایند ظاهر شد. حدود ۲۰ سال بعد، در ۱۹۲۷، دوباره به عنوان فصل ۳۳، ‘زمان’، در جلد دوم پس از مرگ منتشر شده اثر اصلی مکتگارت یعنی طبیعت وجود ظاهر شد. من بحث خود را محدود به نسخه بالغتر میکنم. در ادامه، به دو جلد به عنوان NE I و NE II اشاره میکنم و از سازماندهی آن به هفت کتاب، ۶۷ فصل و ۹۱۳ بخش برای ارجاعات دقیقتر استفاده میکنم، با اختصارات Bk.، Ch. و § برای نشان دادن هر کدام. برخی استدلال میکنند که تفاوتهای بین دو نسخه مهم و نادیده گرفته شده است (مثلا کریستف نیری ۲۰۰۸)، اما خود مکتگارت میگوید که نسخه بالغ “تقریباً” مشابه مقاله در مایند است (بخش ۳۳۴، پاورقی ۱)، و این مورد توسط پاول مارهنکه (۱۹۳۵) تأیید شده است. من میگویم که تا جایی که تفاوت وجود دارد، همه به نفع نسخه بالغ است، هم از نظر افزودهها و هم حذفیات. اضافات شامل پاسخ به انتقادات وارد شده به نسخه اول و بحث درباره دیدگاههایی است که پس از نوشتن مقاله پدیدار شدند، مثل دیدگاه برتراند راسل در مورد تغییر (۱۹۱۵) و نظریه بلوک رو به رشد سی. دی. براد (۱۹۲۳). مقاله اصلی بیشتر به سری C پرداخته تا هر آن چیزی که در فصل ۳۳، ‘زمان’، یافت میشود، اما این فقط به این دلیل است که مکتگارت سپس شش فصل کامل را به بحث در مورد سری C در NE II (فصلهای ۴۴-۴۹) اختصاص میدهد. من این موضوع را در فصل ۴ (این کتاب) با جزئیات بیشتری بررسی خواهم کرد.
شاید مهمترین تفاوت این است که در مقاله اصلی، مکتگارت استدلال میکند که تلاش برای حل تناقض موجود در سری A منجر به یک تسلسل دوری معیوب و یک بازگشت دوری معیوب جداگانه میشود (مکتگارت ۱۹۰۸: ۴۶۸-۴۶۹)، در حالی که در نسخه بالغ فقط یک بازگشت دوری معیوب وجود دارد. فرض میشود که دایره معیوب زمانی پدید میآید که کسی تلاش کند تناقض رویدادهای آینده، حال و گذشته در سری A را با بازفراخواندن سری A حل کند. این استدلال در طبیعت وجود حذف شده است، احتمالاً به این دلیل که مکتگارت دریافته است که سیستم متافیزیکی خودش بر مبنای تعداد زیادی مفاهیم اولیه (به عنوان مثال، وجود، واقعیت، جوهر، کیفیت، رابطه و غیره) بنا شده است، یعنی مفاهیمی که نمیتوان آنها را تعریف کرد، بنابراین او نمیتواند کسی را متهم به وارد شدن یه دور تستلسلی کند که زمان را یک مفهوم اولیه میداند، بدون اینکه نظر خودش از این مسیر آسیب ببیند. در واقع، در نسخه بالغ اظهار میکند که زمانها “ساده و تعریفناپذیر” هستند (بخش ۳۲۷) و تأکید میکند که در تناقضاتی که فکر میکند برملا کرده است، هیچ دور تسلسلی وجود ندارد (بخش ۳۳۲: پاورقی ۱). به نظر من، مقاله اصلی فقط یک پیشنویس ناقص از نسخه بالغ است.
واکنشهایی فوری به مقاله اولیه وجود داشت، به عنوان مثال توسط ویکتوریا ولبی (۱۹۰۹) و هیو ریبرن (۱۹۱۳)، اما مباحثه جدی چندانی تا پس از انتشار دو جلد NE در سالهای ۱۹۲۱ و ۱۹۲۷ به وجود نیامد. مرگ مکتگارت در سال ۱۹۲۵ نیز باعث تجدید علاقه به آثار فلسفی او شد، به عنوان مثال با انتشار مروری زندگینامهای بر زندگی و آثار او (جی. لوئس دیکینسون ۱۹۳۱) و مجموعه مقالاتی که توسط اس. وی. کیلینگ (مکتگارت ۱۹۳۴) ویرایش شد، بدون فراموش کردن مطالعه مفصل سی. دی. براد از فلسفه مکتگارت در دو جلد از بررسی فلسفه مکتگارت (۱۹۳۳ و ۱۹۳۸). این آثار ترکیب شده، این ایده که آثار مکتگارت واقعاً از علاقه فلسفی بالایی برخوردار است را تثبیت کردند.
توسعه بحث
بحث درباره پارادوکس مکتگارت را میتوان به چند مرحله تقسیم کرد. واکنش اولیه به مقاله ۱۹۰۸، همانطور که قبلاً اشاره شد، وجود داشت، اما پس از انتشار NE II در سال ۱۹۲۷، بحث تا زمان شروع جنگ جهانی دوم شتاب بیشتری گرفت. از جمله آثار مهم در این دوره میتوان به آثار آر. بی. بریتویت (۱۹۲۸)، براد (۱۹۲۸، ۱۹۳۳ و ۱۹۳۸)، ج. مکموری (۱۹۲۸)، ج. ا. گان (۱۹۲۹)، دی. دبلیو. گوتشالک (۱۹۳۰)، کیلینگ (۱۹۳۳)، مارتا هرست (۱۹۳۴)، دی. اس. مککی (۱۹۳۵)، پ. مارهنکه (۱۹۳۵)، لوئیز رابینسون هیث (۱۹۳۶)، سوزان استبینگ (۱۹۳۶)، ام. اف. کلو (۱۹۳۷)، فیندلی (۱۹۴۱)، و پترسون (۱۹۴۱) اشاره کرد.
در این دو مرحله اول بحثها نسبت به آنچه بعد میآید، غیریکنواختتر هستند، که شاید پس از انتشار چنین استدلالی قابل انتظار باشد. تمام ایدههایی که هنوز در مورد اشکالات احتمالی استدلال مکتگارت مطرح میشوند، در این دوره ذکر شدهاند. با این حال، میتوان گلایه کرد که آنها همیشه هم واضح و شفاف بیان نشدهاند. میتوان حدس زد که این نویسندگان در تلاش بودند تا راههایی بودند برای بیان صریح و دفاع از آنچه قبلاً به طور شهودی بدیهی فرض کرده بودند، اما اکنون با استدلال مکتگارت مجبور شده بودند آن را مطرح کرده و صراحت بیشتری ببخشند. همانطور که میدانیم، ممکن است نسلها طول بکشد تا به بیان روشن چنین مسائلی برسیم. از سوی دیگر، میتوان از آثار مراحل بعدی بحث انتقاد کرد که در تلاش برای افزایش روشنی، به قدری فنی و/یا رسمی و انتزاعی شدهاند که درک آنها دشوار شده است.
در دو دوره اول نسبت به دورههای بعدی تمرکز کمتری بر مسائل معنایی وجود دارد و به جز براد و پترسون، نویسندگان تمایل دارند فکر کنند استدلال بر فرضهای غیرضروری متکی است که بخشی از متافیزیک ایدهآلیستی مکتگارت هستند. اینکه دقیقاً این فرضها چیست همیشه واضح نیست و هیچگاه واضح نشده است که آنها را در کدام یک از آثار مکتگارت میتوان یافت. بلکه، نویسندگان درباره اینکه فرضها باید چه باشند حدس و گمان میزنند تا بتوانند به تفسیری از استدلال برسند که برایشان معنادار باشد.
توضیح کاملاً مناسبی برای این موضوع وجود دارد. متافیزیک ایدهآلیستی او تا قبل از ۱۹۲۱ که NE I منتشر شد، به وضوح مشخص نشده بود. از میان تمام آثار تولید شده در دو دوره اول، فقط نوشتههای براد هنوز به طرزی مرتب شده در بحث معاصر ارجاع داده میشوند. این ناخوشایند است. موارد مورد علاقه خاص من مقالات ریبرن (۱۹۱۳)، گوتشالک (۱۹۳۰) و مارهنکه (۱۹۳۵) هستند. در واقع، فکر میکنم میتوانیم در آثار این سه نویسنده پایههایی اولیه(و اغلب بسیار بیشتر از آن) تقریباً تمام دغدغهها و راه حلهایی را که از آن زمان مطرح شدهاند و همچنین برخی نگرانیها که متأسفانه توسط نویسندگان بعدی نادیده گرفته شدهاند، در خود دارد. از جمله آنچه فکر میکنم مهمترین آنهاست: فرض مکتگارت مبنی بر اینکه همه زمانها به طور مساوی وجود دارند. ما در فصل بعد به این موضوع بازخواهیم گشت.
در ادبیات مربوط به پارادوکس مکتگارت در دوره ۱۹۴۱-۱۹۶۰ خلأ قابل توجهی وجود دارد. بیشک این به دلیل جنگ جهانی دوم است. من فقط سه مقاله پیدا کردهام که در این دوره به طور صریح به استدلال مکتگارت میپردازند (هیلدا اوکلی ۱۹۴۶-۱۹۴۷؛ ایزابل استرنز ۱۹۵۰؛ دی. اف. پیرز ۱۹۵۱) و فقط دو کتاب که در آنها به مکتگارت اشاره شده است، هر دو متمرکز بر ایدهآلیسم او به طور کلی (پترسون ۱۹۵۸؛ ای. سی. اوینگ ۱۹۵۹). با این حال، خطر قابل توجهی وجود دارد که من آثاری را که به بحث یا ذکر تناقض مکتگارت میپردازند نادیده گرفته باشم. متأسفانه ادبیات فلسفی بسیار بد طبقهبندی شده است و حتی جستجوی بسیار دقیق هم ممکن است تمام آثار مرتبط را ارائه ندهد. بنابراین، به عنوان مثال، جستجوی ‘مکتاگارت’ در فهرست فیلسوفان، کتاب زمان واقعی II ملور را که یکی از قابل توجهترین بحثها در زمانهای اخیر است، نشان نمیدهد.
مقاله مشهور مایکل دامت با عنوان “دفاع از اثبات مکتگارت در مورد غیرواقعی بودن زمان” در سال ۱۹۶۰، آغازگر مرحله سومی در بحث است که از آن زمان تا کنون به طور مداوم ادامه داشته و نویسندگانی چون ال. او. مینک (۱۹۶۰)، آر. ام. گیل (۱۹۶۶)، ای. ان. پرایر (۱۹۶۷)، دی. اچ. سنفورد (۱۹۶۸)، اف. کریستنسن (۱۹۷۴)، جی. کینگ-فارلو (۱۹۷۴)، جنویو ویو لوید (۱۹۷۷)، دی. کوریش (۱۹۷۹)، اچ. ملور (۱۹۸۱)، ک. رانکین (۱۹۸۱)، جی. ان. شلسینجر (۱۹۸۳)، جی. ام. شورتر (۱۹۸۴)، ان. میزور (۱۹۸۶)، پ. هورویچ (۱۹۸۷)، جی. لاو (۱۹۸۷)، ام. کرناغان (۱۹۸۸)، جی. بیگلو (۱۹۹۱)، آر. له پوئیدون (۱۹۹۱)، کیو. اسمیت (۱۹۹۳)، پی. گیچ (۱۹۹۵)، دی. جی. فارمر (۱۹۹۰)، دبلیو. ال. کریگ (۱۹۹۸)، آر. دی. اینگتورسون (۱۹۹۸)، دبلیو. مندر (۱۹۹۸)، تی. بالدوین (۱۹۹۹)، وای. دولو (۲۰۰۰)، باربارا و. نان (۲۰۰۰)، اس. پراسر (۲۰۰۰)، ام. هینچلیف (۲۰۰۱)، اس. اف. ساویت (۲۰۰۱)، جودیت جی. تامسون (۲۰۰۱)، هتر دایک (۲۰۰۲)، جی. پارسونز (۲۰۰۲)، پ. پرسیوال (۲۰۰۲)، سی. ویلیامز (۲۰۰۳)، جی. تالانت (۲۰۰۵)، دی. زیمرمن (۲۰۰۵)، ک. فاین (۲۰۰۶)، لین رادر بیکر (۲۰۱۰)، میشل بیر (۲۰۱۰)، جی. فالوی (۲۰۱۰)، ال. ان. اوکلندر (۲۰۱۰)، ام. تولی (۲۰۱۰)، جی. موزرسکی (۲۰۱۱)، ان. جی. جی. اسمیت (۲۰۱۱)، آکیکو فریشهوت (۲۰۱۲)، بی. رتلر (۲۰۱۲)، ای. تگتمایر (۲۰۱۲)، تی. هانسون-والبرگ (۲۰۱۳) و آر. کامرون (۲۰۱۵) را به عنوان مشارکت کننده در بحث میتوان نام برد.
موضوعات مشخصی در این دوره فراز و نشیبهای فراوانی داشتهاند که تا حدی منطبق بر فراز و نشیب موضوعات در فلسفه به طور کلی بوده است. بنابراین، به عنوان مثال، دوره بین سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ تحت سیطره بحث در مورد انواع خطاهای معنایی بود که مکتگارت ممکن است مرتکب شده باشد، در زمانی که به طور عام تحلیل معنایی به عنوان کل فلسفه در نظر گرفته میشد. موضوع جدیدی در اواخر دهه ۹۰ با احیای اکنونگرایی: دیدگاهی که در آن فقط زمان حال وجود دارد (بیگلو ۱۹۹۶؛ زیمرمن ۱۹۹۶؛ تی. مریکس ۱۹۹۹؛ هینچلیف ۲۰۰۰) ظهور کرد. این احیا با اعتماد بیشتر به مشروعیت متافیزیک واقعگرا همزمان بود. از نظر کسانی که با دیدگاه A همدلی دارند، به نظر میرسد اکنونگرایی، از پارادوکس مکتگارت اجتناب میکند و بنابراین ممکن است گزینه قابل احیایی برای نظریه A زمان باشد (کریگ ۱۹۹۸؛ اینگتورسون ۲۰۰۲ب). این موضوع منجر به پیدایش ادبیاتی غنی در مورد چیستی اکنونگرایی شد، اما همچنین به برخی پاسخهای انتقادی از نظریهپردازان B که استدلال میکنند اکنونگرایی در واقع از تناقض جلوگیری نمیکند (مثلا اوکلندر ۲۰۱۰) شد. در سال ۲۰۱۰، مجله تئوریا شماره ویژهای را به ویراستاری ارنانی ماگالهائس منتشر کرد که شامل مقالاتی از کنفرانسی بود که ۱۰۰مین سالگرد پارادوکس مکتگارت را جشن گرفت و واقعاً تاریخ بحث در مورد این استدلال را به پایان میرساند، هرچند بحث ادامه دارد.
آیا استدلال مک تگارت ارزش اینهمه توجه را دارد؟
در پرتو این مرور تاریخی مختصر، اغراق آمیز نیست اگر بگوییم که استدلال مکتگارت برای غیرواقعی بودن زمان، فلسفه زمان قرن بیستم را تعریف کرده است. ریچارد گیل تا آنجا پیش میرود که میگوید: “اگر کسی به دقت به نوشتههای بیشمار در مورد زمان توسط تحلیلگران نگاه کند، میتواند مشکل پایهای مشترکی را تشخیص دهد، یعنی اینکه تقریباً همه آنها تلاش میکردند تا پارادوکس مکتگارت را پاسخ دهند”(۱۹۶۸: ۶). پیتر گیچ میگوید: “روشن است که اینجا یکی از پارادوکسهای کلاسیک فلسفی را داریم، مانند استدلالهای زنون علیه حرکت و پارادوکس دروغگو و استدلال پروسلوژیون آنسلم” (۱۹۹۵: ۵۷۲). با این حال، تاکنون کسی را نیافتهام که فکر کند استدلال فاقد نقص است، یا که نتیجه کلی آن را بپذیرد، اما همانطور که جودیت جارویس تامسون مشاهده میکند، بسیاری وجود دارند که “چیزهایی در آن میبینند که آنها را درست و مهم میدانند، یا اگر درست نباشد، باز هم مهم” (۲۰۰۱: ۲۲۹). در واقع، فیلسوفانی مثل هیو ملور (۱۹۸۱ و ۱۹۹۸)، ناتان اوکلندر (۱۹۸۴) و رابین لوپویدوین (۱۹۹۱) فکر میکنند مکتگارت به طور قاطع اثبات میکند که دیدگاه A از زمان ذاتاً متناقض است، اما در مورد ناتوانی دیدگاه B در توضیح تغییر اشتباه میکند. دیگران فکر میکنند او به طور قاطع اثبات میکند که دیدگاه B نمیتواند تغییر را توضیح دهد، اما در مورد تناقض ذاتی دیدگاه A اشتباه میکند (کریگ ۱۹۹۸؛ اینگتورسون ۱۹۹۸). آرتور پرایر استدلال را به طور آشکار اشتباه دانست، اما همچنان مکتگارت را به خاطر درک عمیق او از پدیدارشناسی زمان و منطق گفتار زمانمند تحسین میکرد:
مکتگارت پدیدارشناسی زمان را به طور فوقالعادهای دقیق ارائه داد و توجه را به مجموعهای از واقعیتها درباره زمان جلب کرد که ما به طور مکرر در ادامه به آنها اشاره خواهیم کرد. در واقع، میتوان گفت منطقی زمانمند در مکتگارت وجود دارد، هرچند فیندلی اولین کسی بود که آن را به عنوان چنین چیزی دید.
(۱۹۶۷: ۱)
نظر استیون ساویت در مورد کل موضوع زمانی که اعلام میکند که استدلال “به طور فوقالعاده و شاید حتی بیش از حد، در ادبیات زمان در قرن بیستم برجسته بوده است” (۲۰۰۱: ۲۶۱) مبهم به نظر میرسد. من کسی را پیدا نکردهام که فکر کند استدلال فاقد نقص است، یا نتیجه کلی آن را بپذیرد، اما همانطور که جودیت جارویس تامسون مشاهده میکند، بسیاری وجود دارند که “چیزهایی در آن میبینند که آنها را درست و مهم میدانند، یا اگر درست نباشد، باز هم دستکم مهم است.” (۲۰۰۱: ۲۲۹).
در واقع، دیدگاههای مکتگارت در مورد زمان از آن زمان در منطق زمانمند مدرن گنجانده شده است (نیدهام ۱۹۷۵: ۱). فارغ از اینکه حکم در مورد اعتبار کل استدلال یا هر یک از اجزای آن باشد، همانطور که قبلاً گفته شد، انکارناپذیر است که استدلال مکتگارت دو دیدگاه از زمان را که از آن پس به عنوان دیدگاههای A و B از زمان شناخته شدند، بیش از پیش به یکدیگر نزدیک کرد، و ایرادات او در مورد کفایت سریهای A و B به عنوان ویژگیهای واقعیت زمانی همچنان به عنوان دو ایراد مهمترین به هر دو دیدگاه باقی ماندهاند: (i) اینکه دیدگاه A متناقض است و (ii) اینکه دیدگاه B واقعیت را به عنوان یک کل بدون تغییر و در نتیجه بدون زمان نمایش میدهد.
بنابراین بحث در مورد استدلال حول محور سؤالات زیر میچرخد: (الف) استدلال دقیقاً چه میگوید، (ب) آیا استدلال واقعاً نشان میدهد که دیدگاه A متناقض است و (ج) آیا استدلال واقعاً نشان میدهد که واقعیت – همانطور که توسط دیدگاه B توصیف میشود – بدون تغییر است؟
پیشینه نادیدهگرفتهشده
اغلب نادیده گرفته میشود که پارادوکس مکتگارت در سال ۱۹۰۸ ناگهان از آسمان پایین نیفتاد. در سال ۱۸۹۳ مکتگارت قسمت اول مقالهای به نام “زمان و دیالکتیک هگلی” را منتشر کرد. قسمت دوم سال بعد منتشر شد. در این مقاله، مکتگارت مسئلهای را مطرح میکند که فکر میکند در سیستم هگلی وجود دارد، به ویژه اینکه آیا یک واقعیت مطلق در معنای هگلی میتواند به شیوهای که در تجربه به نظر میرسد زمانمند باشد:
یکی از جالبترین و مهمترین سؤالاتی که در ارتباط با فلسفه هگل مطرح میشود، سؤال در مورد رابطه بین جانشینی کتگوریها در دیالکتیک و جانشینی رویدادها در زمان است. آیا باید ایده مطلق و پیچیده را که تنها واقعیت حقیقی در آن یافت میشود، به عنوان چیزی در نظر بگیریم که با فرگشت یک کتگوری پس از دیگری به تدریج در طول زمان رشد میکند؟ یا آیا باید ایده مطلق را به عنوان چیزی در نظر بگیریم که از ازل در کاملترین حالت خود وجود دارد و جانشینی رویدادها در زمان چیزی است که هیچ نقشی در هیچ سیستم نهایی جهان ندارد؟ (مکتگارت ۱۸۹۳: ۴۹۰)
این نکته حائز اهمیت است که آنگونه که مکتگارت از اصطلاح “ایده مطلق” استفاده میکند، نشان دهنده ایدهای در مورد واقعیت مطلق نیست، بلکه موضوع در مورد واقعیتی است که خود یک ایده مطلق است. مکتگارت در واقع یک ایدهآلیست بود. در هر صورت، همانطور که امیدوارم در این کتاب نشان دهم، استدلال برای غیرواقعی بودن زمان به طور معقولی نتیجه تلاش مکتگارت برای آشتی دادن ایده واقعیت به عنوان مطلق، با ایده واقعیت به عنوان زمانمند در نظر گرفته میشود. نتیجهگیری او این است که او میتواند به طور قاطع اثبات کند که آنها نمیتوانند به عنوان ویژگیهای واقعی واقعیت با یکدیگر آشتی داده شوند، زیرا هر تلاشی برای انجام این کار به گونهای اجتنابناپذیر به تناقض منجر میشود. و تنها میتوان آنها را به عنوان واقعیت و ظاهر، یعنی واقعیت مطلق در حالی که به نظر میرسد زمانمند باشد، با یکدیگر آشتی داد. اگر این درست باشد، مکتگارت هرگز استدلال نمیکند که تناقض ذاتی در ظاهر زمان وجود دارد، بلکه فقط در نسبت دادن ظاهر زمان به یک واقعیت مطلق، تناقض وجود مییابد. به بیان دیگر، تناقض فقط زمانی پدید میآید که کسی توصیف هگلی از یک واقعیت مطلق را – یا حداقل برخی از مبانی متافیزیکی که این توصیف بر مبنای آنها استوار است – بپذیرد و با این حال تلاش کند مفهومی از چنین واقعیتی را به عنوان زمانمند نیز بسازد. این مبانی متافیزیکی موضوع فصل بعدی هستند.
یادداشت ۱. برچسبهای جایگزینی برای تقریباً همان دیدگاهها: زمانمند در برابر بدون زمان (tensed vs. tenseless)، ۳ بعدی در برابر ۴ بعدی (۳- vs . 4-dimensionalism) و اکنونگرایی در برابر ابدیگرایی(presentism vs. eternalism).
۲- متافیزیک
به طور گستردهای فرض میشود که استدلال مکتگارت برای غیرواقعی بودن زمان یک استدلال مستقل است که به هیچ فرض متافیزیکی، حتی متافیزیک ایدهآلیستی خود مکتاگارت، وابسته نیست. براد اولین کسی بود که این ادعا را مطرح کرد (۱۹۳۸: ۹)، اما لوئیس او. مینک این کار را با طنازی بیشتری انجام میدهد:
برخلاف استدلالهای مشابه از افلاطون تا اسپینوزا و از آگوستین تا بردلی، [استدلال مکتاگارت] به هیچیک از پیشفرضهای هستیشناختی، آشکار وابسته نیست و به استعاراتی از نوع افلاطونی که “زمان تصویر متحرک ابدیت است” متوسل نمیشود — هرچند چنین استعارهای برای ایدهآلیسم منطقی نهایی مکتگارت نامتناسب نیست. (۱۹۶۰: ۲۵۲)
مینک هیچ استدلالی در دفاع از این دیدگاه ارائه نمیدهد، همانطور که براد. در واقع، من در هیچجا توجیهی برای این دیدگاه نیافتهام. همهجا فقط با وجود اعلام صریح خود مکتگارت برخلاف آن، به سادگی فقط فرض میشود. این واقعیت که استدلال ابتدا در یک مقاله ژورنالیستی ارائه شده است، شاید تا حدودی توضیح دهد که چرا به عنوان یک استدلال مستقل دریافت میشود. البته، مکتگارت در آن مقاله بسیار کم به باورهای متافیزیکی خود اشاره میکند. از سوی دیگر، اکثر کسانی که ابتدا به مقاله اولیه پاسخ دادند، آن را به عنوان ارائه یک استدلال مستقل ندیدند، بلکه استدلال کردند که مکتگارت موضوع زمان را بر اساس فرضهای نادرست در مورد واقعیت مطرح میکند (ولبی ۱۹۰۹؛ ریبرن ۱۹۱۳؛ مارهنکه ۱۹۳۵). استثنا پترسون (۱۹۴۱) است، اما او در مورد رد استدلال مکتگارت توسط براد بحث میکند، نه استدلال خود مکتاگارت. ویکتوریا ولبی ادعا میکند که استدلالهای مکتگارت “از ابتدا به دلیل آنچه ممکن است نقصی در شیشهای بدانیم که ما معمولاً از طریق آن موضوع ‘زمان’ را مشاهده کرده و در نظر میگیریم، معوج به نظر میرسند” (۱۹۰۹: ۳۲۶). ریبرن و مارهنکه هر دو به درستی استدلال میکنند که استدلال مکتگارت از ابتدا فرض میگیرد که آینده و گذشتهای برابر با اکنون وجود دارند. در واقع، او از ابتدا فرض میگیرد که واقعیت زمانی باید یک کل کامل و تمام باشد، درست مثل اینکه مکتگارت فرض میگیرد که یک واقعیت مطلق باید چنین باشد.
در واقع، توضیح بهتری برای اینکه چرا مکتگارت در مقاله اصلی چندان در مورد متافیزیک کلی خود صحبت نمیکند این است که او در سال ۱۹۰۸ شخصیتی شناخته شده بود و بنابراین میتوانست به طور معقولی فرض کند که خوانندگان او از کجا آمده است. او نیازی نداشت به آنها بگوید که یک ایدهآلیست هگلی است که وسواس واقعیت مطلق را دارد، و آنها ممکن است با دو بخش “زمان و دیالکتیک هگلی” که در سالهای ۱۸۹۳/۱۸۹۴ در مایند منتشر شده بود و به وضوح پیشزمینهای برای مقاله ۱۹۰۸ بود، آشنا بودند. اجتماع فلسفی در آن روزها بسیار کوچک بود و تحت سیاست سرکوبگر “چاپ کن یا نابود شو” قرار نداشت. در واقع، در آن زمان بحث ادامهداری در مورد دیدگاههای مکتگارت درباره مطلق وجود داشت (شیلر ۱۸۹۵؛ واتسون ۱۸۹۵ الف و ب؛ بوزانکت ۱۹۰۶).
روشن است که “زمان و دیالکتیک هگلی” تلاش ناموفقی را تشکیل میدهد برای آشتی دادن ایده هگلی که واقعیت مطلق است با این واقعیت که به نظر میرسد امر واقعی زمانمند باشد. برای مکتاگارت، مطلق و زمانمند نسبت به یکدیگر مثل تز و آنتیتز هستند: واقعیت یک کل کامل و تکمیل شده است (مطلق) در برابر اینکه واقعیت یک کل ناقص در حال شدن است (زمانمند). مکتگارت در پایان بخش دوم مقاله اعتراف میکند که نمیتواند این دو را با هم آشتی دهد، اما امیدوار است که در آینده سنتزی پدید آید. با دانستن این مطلب، طبیعی است که فرض کنیم استدلال برای غیرواقعی بودن زمان نتیجه نهایی مبارزه او برای آشتی دادن مفاهیم واقعیت به عنوان مطلق و زمانمند است و به این نتیجه میرسد که واقعیت نمیتواند هر دو باشد، اگرچه میتواند مطلق باشد در حالی که به نظر میرسد زمانمند است. اگر این درست باشد، پس استدلال برای غیرواقعی بودن زمان یک استدلال مستقل نیست که تناقضی را در خود ظاهر زمان آشکار کند، همانطور که براد و مینک فرض میکنند.
در پرتو پاسخهای اولیه به استدلال و بافتی که در آن، این پاسخها مطرح شده است، در واقع شگفتآور است که براد، در بررسی فلسفه مکتاگارت، نکتهای را مطرح میکند مبنی بر اینکه برخلاف همه چیزهای دیگری که مکتگارت استدلال میکند، استدلال برای غیرواقعی بودن زمان وابسته به متافیزیک مکتگارت نیست (براد ۱۹۳۳: ۹). این بسیار عجیب است، با توجه به اینکه براد همچنین خاطرنشان میکند که “به نظر میرسد (مکتاگارت) فرض کند که همه رویدادها ‘همزمان’ هستند و به صورت بیزمان یا ابدی در روابط مشخص پیشینی زمانی نسبت به یکدیگر قرار دارند” (۱۹۳۸: ۳۰۷). به عبارت دیگر، براد متوجه میشود، مانند ریبرن و مارهنکه پیش از او، که مکتگارت فرض میکند آینده و گذشته با حال برابر وجود دارند، اما این فرض را به متافیزیک مکتگارت یا تلاشهای قبلی او برای آشتی دادن ایدههای مطلق و زمانمند مرتبط نمیداند. به جای آن، ادعا میکند که فرض مکتگارت در مورد همزیستی همه رویدادها – که معادل تعهد او به مطلق به عنوان شکل نهایی واقعیت است – فقط “سردرگمیای در ذهن مکتاگارت” است (براد ۱۹۳۸: ۲۹۹). این بیپروایی است.
بدون شک اشتباه است فکر کنیم استدلال مکتگارت مستقل از متافیزیک اوست. اگر چنین بود، تنها چیزی میشد که مکتگارت تاکنون نوشته که ارتباط ناگسستنی با فلسفه کلی او نداشته. مکتگارت سرمشق اصلی یک سازنده سیستم است، همراه با لایبنیتس، اسپینوزا و هگل.
خوشبختانه، نیازی نیست در این مورد به حدس و گمان متوسل شویم. مکتگارت ممکن است در مقاله اولیه مجله در مورد ارتباط بین استدلال برای غیرواقعی بودن زمان و دیدگاههایش در مورد ماهیت کلی موجود در واقعیت مطلق بیدقت بوده باشد. با این حال، او در طبیعت وجود نقصش را با توصیف دقیق ارتباط بین آنها جبران میکند. در آن اثر او به طور صریح ادعا میکند که در استدلال برای غیرواقعی بودن زمان (همچنین در استدلال برای غیرواقعی بودن ماده)، برخی پیامدهای مربوط به تضاد بین ماهیتی که به نظر میرسد واقعیت موجود در آنچه او “تجربه حال” مینامد دارد و ماهیتی که واقعیت موجود واقعاً در واقعیت مطلق دارد را استخراج میکند. نتیجه این است که واقعیت نمیتواند ویژگیهای زمانی را که به نظر میرسد در تجربه حال در حال رخ دادن است را با توجه به ماهیتی که در واقعیت مطلق دارد، داشته باشد. قسمتهای مربوطه بهزودی و در چند صفحه بعد به طول کامل نقل خواهند شد، پس از آنکه رویکرد مکتگارت به متافیزیک به طور کلی توضیح داده شود.
رویکرد مکتگارت به متافیزیک
برای درک ارتباط بین دیدگاههای مکتگارت در مورد ماهیت موجود و واقعی در واقعیت مطلق در برابر اینکه این ماهیت در تجربه حال چگونه است، درک رویکرد او به متافیزیک و اینکه این رویکرد چگونه ساختار NE را تعیین میکند، که طی عمری مطالعه، ساختار نهایی واقعیت را ارائه میدهد، مهم است. توضیح من سطحی خواهد بود، زیرا هدف اصلی این کتاب درک استدلال برای غیرواقعی بودن زمان است، نه توجیه یا بررسی رویکرد مکتگارت با متافیزیک به طور کلی.
ابتدا، میخواهم خاطرنشان کنم که مکتگارت از دو منظر متفاوت ایدهآلیست است. اول اینکه از لحاظ روش متافیزیک، ایدهآلیست روششناختی است. او فکر میکند ما فقط از طریق بررسی محتوای کلی ایدههایمان در مورد ساختار نهایی واقعیت آگاهی پیدا میکنیم، نه از طریق مطالعه محتوای تجاربمان از وقایع خاص. او فکر میکند نمیتوانیم از طریق مشاهده تجربی در مورد ساختار نهایی واقعیت، چیزی یاد بگیریم، زیرا مشاهدات هم از لحاظ کیفیات مشاهده شده و هم از لحاظ هویت موجودات مشاهده شده، خاص هستند، در حالی که ساختار نهایی واقعیت باید کاملاً عام باشد (فصل ۳). ممکن است بتوانیم با انتزاع از تعدادی مشاهدات خاص استنباط کنیم که آنها ویژگی عام مشترکی دارند اما این موضوع نشان نمیدهد که این ویژگی عام متعلق به بیش از چند نمونه محدودی است که ما مشاهده کردهایم. در عوض، مکتگارت معتقد است که ذهن عقلانی قادر است ماهیت عام بنیادیترین ویژگیهای واقعیت را از طریق انعکاس عقلانی ایدههایی که در مورد آنها داریم، به طور مستقیم “درک” کند. به عبارت دیگر، روش ترجیحی او برای کشف ساختار نهایی واقعیت، تأمل دروننگرانه در محتوای کلی ذهن ماست.
حال ممکن است تردید داشته باشیم که آیا رویکرد مکتگارت واقعاً تا این حد با رویکرد دیگرانی که در متافیزیک درگیرند متفاوت است، حتی کسانی که قصدشان اتخاذ رویکردی طبیعتگراست (از جمله خود من)، اما اینجا موضوع بحث ما نیست. مهم این است که او در مورد تعهدات روششناختی خود صریح است و ما باید استدلال او را در پرتو آنها درک کنیم.
دوم اینکه، مکتگارت از لحاظ ماهیت واقعیت ایدهآلیست هستیشناختی است. او فکر میکند میتواند نشان دهد که واقعیت اساساً نمیتواند مادی باشد و بنابراین واقعیت باید به جای آن از ماده معنوی (ایدهها) تشکیل شده باشد. ایدهآلیسم هستیشناختی مکتگارت نتیجه نهایی اعمال ایدهآلیسم روششناختی او بر مطالعه ماهیت واقعیت است، یا حداقل او میخواهد ما چنین بپنداریم. من شخصاً تردید دارم که آیا کسی که قبلاً متقاعد نشده باشد که واقعیت معنوی است، روششناسی ما را خواهد پذیرفت، اما اینجا جایی برای درگیر شدن در این نوع حدس و گمان نیست (برای بحث در مورد ایدهآلیسم مکتگارت به طور کلی، مندر ۱۹۹۷ و ۲۰۰۲ را ببینید). وظیفه ما درک این موضوع است که مکتگارت چگونه به نتیجه غیرواقعی بودن زمان میرسد و برای انجام این کار، باید به یاد داشته باشیم که او یک ایدهآلیست روششناختی و هستیشناختی است، هر چه هم که دلایلش باشد.
اهمیت ظاهر
خاطرنشان کردن این نکته مهم است که اگرچه مکتگارت فکر میکند آنچه در تجربه به نظر میرسد، به ما دانشی در مورد اینکه چیزها واقعاً چگونه هستند نمیدهد، با این حال معتقد است که محتوای تجربه ما معیار مهمی برای موفقیت نظریه متافیزیکی فراهم میکند. شاید حتی مهمترین معیار. یک نظریه متافیزیکی در مورد اینکه چیزها واقعاً چگونه هستند، در مقابل اینکه به نظر چگونه میرسند، باز هم باید بتواند توضیح دهد که چگونه تجاربی که داریم میتوانند پدید آیند؛ باید توضیح دهد که یک دنیا که واقعاً به یک شیوه است، چگونه به نظر میرسد به گونهای دیگر باشد. از نظر مکتاگارت، ظاهر واقعیت در تجربه مهم است زیرا او فکر میکند تجارب یک شکل از دانش مسلم و بیچون و چرا را فراهم میکنند، به ویژه آنچه او “دانش از راه آشنایی” با حالات درونی خود مینامد (بخش ۴۴)، با ادای احترام به راسل. با این حال، اعتبار این دانش فراتر از محتوای خود تجربه گسترش نمییابد، و دانش واقعیت مطلق فراتر از تجربه حال است که هدف مکتگارت و به طور کلی هدف متافیزیک است.
به عبارت دیگر، تجربه من از یک سیب روی میز به طور قطع شکلی از دانش در مورد حالت ذهن من را تشکیل میدهد، به ویژه اینکه من تجربهای از آن نوع دارم. اما شکلی از دانش در مورد اینکه آیا در واقعیت سیبی روی میز است را تشکیل نمیدهد. با این حال، چون اولی یک دانش قطعی است، توضیح ما از واقعیت باید حقیقتی را در نظر بگیرد که واقعیت بدون شک و قطعاً تجربه من از یک سیب روی میز را شامل میشود. ایده تقریبی مکتگارت این است که هر نظریهای در مورد اینکه چیزها واقعا چگونهاند، میتواند با پرسیدن اینکه آیا مدل مفهومی از واقعیتی را ارائه میدهد که توضیح میدهد چرا چیزها برای ما به روشی که هستند به نظر میرسند، آزموده شود. مدل نیازی ندارد شبیه ظاهر باشد، اما اگر با ظاهر تفاوت داشته باشد باید توضیح دهد که چرا دنیا به نظر میرسد بسیار متفاوت از آن چیزی است که واقعا هست. تا زمانی که مدل نتواند ویژگیهای تجربه را توضیح دهد، واقعیات تجربه برای آن نظریه ناهنجاری محسوب میشوند. از سوی دیگر، وقتی مدلی داریم که توضیح میدهد چگونه یک دنیا که به یک روش است، باز هم به نظر میرسد به گونهای دیگر باشد، ظاهر پدیدهای مستدل میشود: دادهای بر مبنای تجربه (بخش ۴۹۴).
مکتگارت در واقع تلاش میکرد درک عقلانی خود را از اینکه چیزها در واقعیت مطلق واقعاً چگونه هستند و چگونگی آنها در تجربه حال را آشتی دهد و در نتیجه ناسازگاری بین آنها را حل کند. سری C مدل او از این است که چیزها واقعاً چگونه هستند، در حالی که ظاهری شبیه به سریهای A و B را به وجود میآورد. من در فصل ۴ این کتاب به سری C بازخواهم گشت، اما در حال حاضر بر توضیح معمایی تمرکز میکنم که مکتگارت را مجبور میکند سری C را مطرح کند.
ساختار طبیعت وجود
اکنون ما در موقعیت بهتری برای درک این مطلب هستیم که چرا NE در دو جلد منتشر شده است که شش سال فاصله بین آنهاست. این به این دلیل نیست که صفحات زیادی برای بستهبندی در یک کتاب وجود داشتهاند. نه، بلکه به این دلیل است که او دو کار بسیار متفاوت در دو جلد انجام میدهد. و او فکر میکند اولی را میتوان – و باید – قبل از شروع دومی تکمیل کرد.
در جلد اول، او تلاش میکند با استدلالهای عقلانی که نیازی به استناد به هیچ واقعیات تجربی ندارند، به جز دو مورد جزئی: (i) چیزی وجود دارد، و (ii) موجود امری ساده نیست بلکه متمایز است، ماهیت کلی واقعیت موجود در واقعیت مطلق را مشخص کند. او فکر میکند ارائه اثبات پیشینی این ادعاهای تجربی امکانپذیر است، اما آنها را بسیار جزئی و خودآشکار میداند که تلاش برای اثبات آنها را توجیه نمیکند. او نشان میدهد که این اثبات نوعی تغییر در کوژیتو دکارت خواهد بود – چیزی شبیه: من تجربه میکنم، پس چیزی وجود دارد؛ و خود آن امری ساده نیست.
در جلد دوم، او توجه خود را به برخی ویژگیهای برجسته تجربه حال معطوف میکند، ویژگیهایی که از راه آشنایی میدانیم متعلق به تجربه هستند، به ویژه اینکه به نظر میرسد زمانمند و مادی باشد. سپس از خود میپرسد آیا این ویژگیها میتوانند بر واقعیت مطلق نیز اطلاق شوند و نه فقط بر تجربه حال. پاسخ مشهور او این است که نمیتوانند.
در واقع در مورد قصد و رویکرد مکتگارت هیچ جای اختلاف نظر وجود ندارد. او آنها را به وضوح در مقدمه NE I بیان میکند، در فصل ۳، ‘روش’ که توضیح مفصلی از رویکرد او به بررسی ماهیت عام موجود در واقعیت مطلق و ارتباط آن با محتوای تجربه حال است، بسط میدهد و سپس آن را در مقدمه NE II تکرار میکند. از آنجا که این نکته نسبتاً مهم است، امیدوارم خواننده مرا به خاطر نقل قول طولانی از مکتگارت ببخشد، ابتدا از فصل ۱، ‘مقدمه’. لطفاً توجه کنید که تمام ویرگولها از خود من است:
در این اثر من قصد دارم ویژگیهایی را که متعلق به هر آنچه وجود دارد، یا دوباره، متعلق به وجود به عنوان یک کل هستند، در نظر بگیرم. همچنین پیامدهای ذینفع نظری یا عملی را که از این ویژگیهای کلی در مورد بخشهای مختلف وجود که به صورت تجربی برای ما شناخته شدهاند، میتوان استنباط کرد، در نظر خواهم گرفت.
(§۱)
سپس از فصل ۳، ‘روش’:
مفید خواهد بود اگر پیشاپیش در مورد روشی که قصد دارم در این اثر به کار ببرم، چیزی بگویم. هدف ما، همانطور که قبلاً گفته شد، در مرحله اول، بررسی این است که در کتابهای II، III و IV [NE I] چه چیزی را میتوان در مورد ویژگیهای متعلق به هر آنچه وجود دارد، یا دوباره، متعلق به وجود به عنوان یک کل مشخص کرد. در مرحله دوم، در کتابهای V، VI و VII [NE II]، باید پیامدهای نظری و عملی را که از این ماهیت عام وجود میتوان در مورد اجزای مختلف وجود که به لحاظ تجربی برای ما شناخته شدهاند، استنباط کرد، در نظر بگیریم […].
(§ 41)
ممکن است بتوان با اطمینان کامل نشان داد که، با توجه به ماهیت عام پیشتر تعیین شده موجود، برخی از ویژگیهایی که در حال بررسی آنها هستیم، نمیتوانند در مورد وجود صادق باشند.
(§ 53)
و در نهایت، از مقدمه NE II، فصل ۳۲، ‘معرفی تجربه’:
بقیه این اثر هدفی متفاوت از چهار کتاب قبلی خواهد داشت که در جلد اول آمده بودند. تا اینجا تلاش کردهایم ماهیت عام وجود را با استدلالهایی که نیازی به دادههای تجربی به جز دو مورد، یعنی واقعیت وجود چیزی و واقعیت تمایز موجود، نداشتند، تعیین کنیم. اما حال باید بپرسیم چه پیامدهای ذینفع نظری یا عملی میتوان از ماهیت عام موجود، در مورد اجزای مختلف موجود که برای ما به لحاظ تجربی شناخته شدهاند، استنباط کرد.
(§ 294)
با شروع از نتیجهگیریهای ما در مورد ماهیت عام وجود، همانطور که در کتابهای قبلی به آن رسیدهایم، ابتدا باید بپرسیم کدام یک از این ویژگیها واقعاً میتوانند توسط آنچه وجود دارد مورد تصرف قرار گیرند و کدام یک از آنها، علیرغم ظاهر اولیه متضاد، نمیتوانند توسط هیچ چیز وجودی مورد تصرف قرار گیرند.
(§ 295)
امکان نشان دادن این مطلب وجود دارد که، با توجه به ماهیت عام قبلاً تعیین شده وجود، برخی ویژگیها که اینجا برای اولین بار آنها را در نظر میگیریم، نمیتوانند در مورد وجود صادق باشند.
(§۲۹۸)
انکار اینکه مکتگارت به شدت بر ساختار کار خود تأکید میکند، دشوار است و بنابراین میتوان به طور معقولی فرض کرد که برای کسب درک صحیح از روند فکری مکتگارت در استدلال برای غیرواقعی بودن زمان، حداقل مفید خواهد بود که با دیدگاههای او در مورد ماهیت کلی وجود آشنا شویم. و با این حال این موضوع در آنچه بیشک باید مفصلترین مطالعه فلسفه مکتگارت باشد، یعنی بررسی فلسفه مکتگارت توسط براد، انکار میشود:
باید توجه داشت که یک نتیجهگیری منفی مهم، یعنی انکار واقعیت کیفیات و روابط زمانی، به طور مستقل از نتایج بخش اول تحقیق به دست میآید. واقعیت زمان در فصل XXXIII رد میشود، نه به این دلیل که ویژگیهای زمانی با هر ویژگی که نشان داده شده است متعلق به هر آن چیزی است که وجود دارد، در تعارض باشد، بلکه به این دلیل که ادعا میشود آنها به شکلی درونی و درخود ناسازگارند. (۱۹۳۳: ۹)
براد برای این ادعا استدلالی نمیآورد. همچنین نمیتوان چنین ادعایی را در مکتگارت یافت. برعکس، میتوانیم شواهد فراوانی بیابیم که این دعا (استدلال وابسته به نتیجهگیریهای بخش اول تحقیق است) را تأیید کند. اگر براد علیرغم مطالعه گسترده فلسفه مکتگارت اشتباه کرده است، پس میتوان دیگران را بخشید. امیدوارم در ادامه روشن شود که براد در واقع اشتباه میکرده است، اگر برای خواننده هنوز روشن نیست. ابتدا توضیحی از متافیزیک پایه مکتگارت ارائه خواهم داد و سپس در فصل بعد نشان خواهم داد که اگر مکتگارت را بر مبنای حرفهای خودش در نظر بگیریم، به درکی از استدلال میرسیم که به همان اندازه که یک استدلال فلسفی میتواند روشن باشد، روشن است. اگر چیز نادیدنی دیگری وجود نداشته باشد، به آنچه مکتگارت با توجه به متافیزیک خود باید استدلال میکرد، خواهیم رسید. به اختصار، پیشنهاد میکنم استدلال برای غیرواقعی بودن زمان را به عنوان تلاشی برای نشان دادن امکانناپذیری اینکه واقعیت موجود به عنوان یک کل دارای ویژگیهایی باشد که به نظر میرسد در تجربه حال دارد، در صورتی که ابتدا ویژگیهای کلی موجود در واقعیت مطلق را که مکتگارت در NE I خطوط کلی آن را ترسیم میکند، بر مبنای استدلالهای پیشینی بپذیریم، درک کنیم. ویژگی مهم نتیجهگیری مکتگارت مبنی بر اینکه در واقعیت مطلق همه چیز به طور مساوی وجود دارد، که وقتی به زمان اعمال شود به این معناست که همه زمانها به طور مساوی وجود دارند؛ این مبنای اصلی دیدگاه B از زمان است. بنابراین استدلال فرض میکند – همانطور که ریبرن و مارهنکه قبلاً اشاره کرده بودند – که همه زمانها به طور مساوی وجود دارند و سپس اثبات میکند که اگر فرض کنیم در زمان به عنوان یک کل هر زمان حداقل سه موقعیت ناسازگار در کل دارد، تناقض پدید میآید. این استدلالی است که هیچ شگفتی ندارد.
از آنجا که هدف این کتاب توضیح استدلال مکتگارت برای غیرواقعی بودن زمان است، نه متافیزیک او به طور کلی، تا جایی که ممکن است از درگیر شدن در جزئیات استدلالهای پیشینی او در مورد بنیان متافیزیک خود اجتناب میکنم. در این زمینه به تخصص براد (۱۹۳۸) و آیراکسینن (۱۹۷۵) ارجاع میدهم. تنها سعی میکنم مرتبطترین نتایج مربوط به توضیح پارادوکس مکتگارت را به اختصار ممکن ارائه دهم. نتایج را به صورت پستولاتهای شمارهدار ارائه میدهم و فقط به طور بسیار مختصر استدلال را توضیح خواهم داد.
طبیعت عمومی وجود در واقعیت مطلق
طبیعت عمومی وجود در واقعیت مطلق را میتوان در یک جمله بیان کرد:
واقعیت بر اساس وجودهایی استوار است که دارای خواص هستند و در رابطه قرار میگیرند.
با این حال، میتوان قضیه زیر را برای روشن شدن بیشتر اضافه کرد:
خواص و روابط برای واقعیت و وجود خود به وجود موجودات وابسته اند.
این نهاییترین انتولوژی ماهیت است و در سادگی خود جذاب است، اما پیامدهای شگفتآوری نیز دارد، عمدتاً به این دلیل که مکتاگارت هیچ امتیاز ویژهای برای فضا و زمان به عنوان واقعیتهای فوقالعادهای که باید به عنوان شرایط بنیادین برای وجود موجوداتی که در زمان و مکان قرار میگیرند، در نظر گرفته شوند، قائل نمیشود. او واقعاً میگوید که هر چیز واقعی، بدون استثنا، باید یا یک ماهیت باشد یا خاصیتی از یک ماهیت یا رابطهای میان موجودات. با این حال، خواننده باید در نظر داشته باشد که برای مکتاگارت، بودن یک ماهیت هیچ ارتباط خاصی با مادی بودن ندارد. یک ماهیت فقط هر چیزی است که بتواند هر نوع خاصیتی داشته باشد و در هر نوع رابطهای قرار گیرد. ما به زمان و فضا خواص نسبت میدهیم و بنابراین آنها با تعریف مکتاگارت از ماهیت، ماهیت محسوب میشوند. حالات ذهنی خواص را دارند و در روابط قرار میگیرند و بنابراین آنها نیز ماهیت هستند. حتی زمان، با توجه به متافیزیک مکتاگارت، اگر واقعی باشد، باید یا یک ماهیت وجود (یا گروهی از ماهیتها) باشد یا خاصیتی از ماهیتهای وجود یا رابطهای که میان ماهیتهای وجود برقرار است. این است که او در ذهن دارد وقتی مینویسد “پذیرفته شده است که تنها راهی که زمان میتواند واقعی باشد این است که وجود داشته باشد.” آینده و گذشته مستثنی نیستند. اگر آینده و گذشته بخواهند واقعی باشند، باید به تنها راه ممکن وجود داشته باشند؛ به عنوان یک ماهیت یا خاصیتی از یک ماهیت وجود یا رابطهای که میان ماهیتهای وجود برقرار است. در فلسفه مکتاگارت، این معیارهای واقعیت پیش از ورود هرگونه ملاحظات زمانی (به یاد داشته باشید که زمانی بودن متعلق به ظاهر اشیا و بنابراین تجربی است) تعیین میشوند. آنها بر اساس مبانی قبلی گزینههای محبوب در تاریخ فلسفه زمان حداقل از زمان ارسطو را کنار میگذارند، این ایده که حال وجود دارد اما آینده هنوز وجود ندارد و گذشته دیگر وجود ندارد.
انتولوژی اساسی ساده به نظر میرسد. با این حال، وقتی پذیرفته میشود، همانطور که مکتاگارت، که تمایزی میان ظاهر و واقعیت وجود دارد و در نتیجه امکان خطا وجود دارد، پیچیدهتر میشود. در نتیجه، ما نه تنها باید در مورد اینکه واقعیت در نهایت از چه ساخته شده است (ماهیتها، کیفیتها، روابط) بلکه اینکه حداقل برخی از اجزای واقعیت، یعنی باورهای ما، نمایندگی طبیعت سایر موجودیتها (از جمله باورهای دیگر) را داشته و گاهی این کار را به درستی و گاهی نادرست انجام میدهند، در نظر بگیریم. در اینجا من در مورد اینکه ایدهها چگونه میتوانند واقعیت را درست و نادرست نمایندگی کنند، بحث نمیکنم، اما همراه با مکتاگارت فرض میکنم که آنها میتوانند چنین کنند. به عبارت دیگر، ما باید نه تنها با درک مکتاگارت از طبیعت عمومی بلوکهای بنیادی سازنده واقعیت (ماهیتها، کیفیتها و روابط) بلکه هر آنچه مربوط به تمایز و ارتباط میان اندیشه و واقعیت است، مانند باورها، فرضها، ادعاها، واقعیتها، حقیقت و کذب آشنا شویم. در مورد موارد اخیر، باید درک کنیم که آنها دستهای جدا از موجودیتهای متمایز از ماهیتها، کیفیتها و روابط را تشکیل نمیدهند. همانطور که در مورد زمان و فضا، مکتاگارت هیچ امتیاز ویژهای برای اندیشه یا حتی محتوای گزاره به طور کلی قائل نمیشود. اگر محتوای یک باور واقعی باشد، تنها میتواند با بودن یک ماهیت، یک خاصیت از یک ماهیت یا یک رابطه میان ماهیتها واقعی باشد. خود مکتاگارت محتوای باورها را حالت کیفی ذهنها میداند، ذهنی که ماهیتی است که کیفیت را به خود میگیرد. روشن شدن در مورد متافیزیک مکتاگارت برای درک دیدگاههای مکتاگارت در مورد رابطه میان ظاهر و واقعیت، بلکه همچنین به روشن شدن استفاده خاص او از اصطلاحاتی که به طور مبهم در ادبیات فلسفی استفاده میشوند – اصطلاحاتی مانند ‘واقعیت’ که یا به معنای ‘وضعیت موجود’ یا ‘حقیقت در مورد یک وضعیت موجود’ درک میشود – و روشن شدن اینکه او دیدگاه بسیار غیرمعمولی در مورد محتوای گزارهای و حقیقت دارد و در نتیجه در مورد معناشناسی فلسفی. مورد اخیر نشان میدهد که آنهایی که مکتاگارت را به اشتباهات معناشناسی مختلف در استدلال زمان متهم میکنند، درخت اشتباهی را تکان میدهند. مکتاگارت تلاشی برای ارائه نکات معناشناسانه نمیکند، حداقل نه به روشی که منتقدان فرض میکنند. در هر صورت، وقتی با نظر مکتاگارت در مورد این مفاهیم اساسی آشنا شویم، میتوانیم نشان دهیم که چگونه درک او از آنها هر مرحله از استدلال برای غیرواقعی بودن زمان را تعیین میکند.
پیش از آغاز، بگذارید بگویم که خود مکتاگارت اعتقاد داشت که این مفاهیم ابتدایی و غیرقابل تعریف هستند، یعنی آنها مفاهیم بنیادینی هستند که نمیتوان آنها را از طریق چیزی بنیادیتر تعریف کرد. او همچنان بر این باور بود که میتوانیم در مورد آنها چیزهای آموزندهای بگوییم، برای مثال، چگونگی استفاده از آنها در تعریف مفاهیم کمتر بنیادین، و او متقاعد شده بود که بسیاری از آنچه پیشنهاد میکند در مورد این مفاهیم پذیرفته شده است. من فکر میکنم او درست میگوید. در واقع، من متقاعد شدهام که اکثر خوانندگان دیدگاههای او را کاملاً آشنا و حتی محتمل خواهند یافت، اما سپس بسیار تعجب خواهند کرد که آنها نتیجهگیریهای بسیار ناراحتکنندهای را ایجاب میکنند که یکی از آنها این نتیجهگیری غیرمنطقی است که زمان غیرواقعی است.
متافیزیک مکتاگارت در قالب آکسیومها
در زیر، دیدگاههای مکتاگارت را به شکل آکسیوم ارائه خواهم داد و تنها به سطحیترین شکل، دلایلی را که او برای تأیید آنها میآورد، از نظر میگذرانم. ابتدا دیدگاه او را در مورد طبیعت اجزای بنیادین واقعیت را در نظر بگیرید.
P1 وجود و واقعیت منطبق هستند و درجهبندی نمیشوند. یا چیزی وجود دارد و واقعی است یا وجود ندارد.
P2 وجود و در نتیجه واقعیت، از ماهیتها، کیفیتهای آنها و روابطی که میان آنها برقرار است تشکیل شده است.
P3 ماهیت چیزی است که کیفیتها را به خود میگیرد و در روابط قرار میگیرد بدون اینکه خودش کیفیت یا رابطه باشد.
P4 کیفیتها و روابط برای وجود خود به وجود ماهیتها وابستهاند.
P5 ماهیتها از طریق ویژگیهایشان (یعنی کیفیتها و روابط) متمایز میشوند.
استدلالهای مکتاگارت به نفع P1-4 در بیشتر قسمتهای NE I (فصلهای ۱، ۲، ۴، ۵، ۶، ۸) پراکنده شدهاند، اگرچه بیشتر دلایل در ابتدا در فصلهای ۱ و ۲ بیان شدهاند. استدلال مکتاگارت به نفع P5 در فصل ۱۰ است. با تفسیری بسیار فشرده، استدلال مکتاگارت به این شرح است: همه موافقند که هر چیزی که وجود دارد همچنین واقعی است، اما برخی چیزهایی که ادعا شده واقعی هستند بدون اینکه وجود داشته باشند مانند گزارهها، کلیها و امکانها. معنای ‘وجود’ در اینجا، به عنوان نزدیکترین تقریب، آن است که در جا یا زمانی برقرار باشد، اگرچه مکتاگارت این را با این اصطلاحات بیان نمیکند، زیرا بر این باور است که زمان غیرواقعی است. او صرفاً میگوید که فرض میشود موجودیتهایی که قضاوت میشود واقعی هستند بدون اینکه وجود داشته باشند، به نوعی ‘خارج’ از واقعیت موجود هستند. تمایزی که او در ذهن دارد در واقع همان چیزی است که دیگران به عنوان تمایز میان انتزاعی و مشخص توصیف میکنند، و با انکار انتزاعی، او واقعیت موجودیتهای انتزاعی بدون نمونه را انکار میکند، یعنی موجودیتهایی که از یک ماهیت دارای خواص تشکیل نشدهاند و در روابط مشخصی با سایر ماهیتها قرار ندارند. موجودیتهایی مانند آنها موقعیت مشخصی در واقعیت موجود نخواهند داشت. هرچند عجیب به نظر میرسد، علیرغم ایدهآلیست بودن، مکتاگارت یک واقعگرای درونماندگار نیز هست. او بر این باور است که هر آنچه واقعی است متعلق به قلمرو مشخصات خاص وجود است، اگرچه درک او از ‘وجود مشخص’ نمیتواند به عنوان آنچه که توسط فضا و زمان مشروط است تعریف شود، چرا که او بر این باور است که زمان غیرواقعی است.
مکتاگارت با ایده وجود موجودیتهای واقعی که وجود ندارند (یعنی با واقعیت موجودیتهای کاملاً انتزاعی) مخالف است که تا حدی با استناد به ارتباطات میان مفاهیم وجود، واقعیت، ماهیت، کیفیت و روابط، همانطور که به طور کلی آنها را درک میکنیم، اما همچنین با زیر سؤال بردن استدلالهایی که ادعا میکنند نشان میدهند که ما نیاز داریم تا واقعیت انواع مختلف موجودیتهای واقعی اما غیرموجود را برای توضیح این و آن فرض کنیم. در اینجا من تنها به استناد به ارتباطات میان محتوای کلی مفاهیم بنیادین خواهم پرداخت که به توجیه P1-4 کمک میکند.
مکتاگارت تردید دارد که آیا واقعاً قادریم هر موجود واقعی اما غیرموجودی را تصور کنیم، زیرا هر تصوری از این دست به نوعی ویژگی (یا کیفیت یا رابطه) ارجاع میدهد که تصور آن به عنوان ویژگی واقعی ما را ملزم میکند تا آنها را به عنوان ویژگیهایی متعلق به برخی یا ماهیتهای واقعی دیگر بیندیشیم، و ماهیتها تنها با وجود داشتن میتوانند واقعی باشند. به طور خلاصهتر: (i) هرچه را واقعی بدانیم باید برخی کیفیتها داشته باشد یا در برخی روابط قرار گرفته باشد، (ii) کیفیتها و روابط برای واقعیت خود به وجود ماهیتها وابستهاند، (iii) بنابراین موجود واقعی باید یک ماهیت باشد، و (iv) در نتیجه وجود دارد چرا که وجود به طور ذاتی متعلق به ماهیتهاست (و بالعکس). تصور یک موجود واقعی که هیچ ویژگی ندارد، یا ویژگیهای واقعی که متعلق به هیچ چیز نیستند، تصور یک ناموجود خواهد بود. استدلال تا اینجا کاملاً عام است زیرا تنها بر درک کلی ما از مفاهیم وجود، واقعیت، ماهیت، خاصیت و رابطه تکیه دارد. به هیچ ویژگی یا موجود مشخصی استناد نمیکند.
همانطور که پیشتر اشاره شد، مکتاگارت به طور خاص با پیشنهاد اینکه گزارهها، کلیها و امکانها واقعی هستند بدون اینکه وجود داشته باشند سر و کار دارد، اما در اینجا به جزئیات آن نمیپردازیم، عمدتاً به این دلیل که نتیجه آن استدلالها، اگرچه در خود جالب هستند، هیچ پیامد عملی برای رویکرد او به مطالعه واقعیت ندارند. او همچنین فکر نمیکند که بر اعتبار استدلال او در مورد زمان تأثیری داشته باشد. اول اینکه اگر فرض کنیم موجودیتهای واقعی اما غیرموجود وجود دارند، تنها ویژگیهایی که متعلق به چنین موجودیتهایی هستند و ما هرگز امید داریم دربارهشان دانش کسب کنیم، ویژگیهایی هستند که از ویژگیهای موجود استنباط میشوند. بنابراین حتی اگر مطالعه واقعیت را به مطالعه موجود محدود کنیم، به هر حال درباره واقعی اما غیرموجود به تنها راه ممکن دریافت خواهیم کرد. دوم اینکه، او فکر میکند تنها واقعیت موجود است که برای مطالعه زمان مرتبط است:
زمان تنها متعلق به وجود است. هر واقعیتی که در زمان باشد، دربردارنده این مضمون است که آن واقعیت وجود دارد. فکر میکنم این موضوع به شکلی جهانشمول پذیرفته شده باشد. شاید کسی بپرسد که آیا همه چیزهای موجود در زمان هستند یا حتی آیا هر چیز واقعاً موجودی در زمان است، اما کسی انکار نمیکند چیزی که در زمان است، باید وجود داشته باشد.
(§۳۲۰)