ساعت ۲:۳۶ دقیقه بود توی بالکن به سایه روشن برگهای پهن درخت توت توی حیاط تاریک زیر نور اندک ستارگان در آسمان بدون ماه خیره شده بودم که باد انها را تکان میداد و انگار سایهها شعلههایی تاریک بودند که زبانه میکشیدند. هدفون را از گوش راست به چپ عوض کردم و روی سنگ خنک نشستم و به شعله سیاه خیره شدم که از دیوار روبرو حرکت کرد و به تاریکی داخل هال پا گذاشت و صدای پایش روی فرش مثل صدای ساییدن دو پارچه ساتن روی هم جرقه زد. سر بالا آوردم که دیدم روی دیوار هال روبرویم زبانه میکشد. سیاهیش تاریکی خالصی بود که خاطرات بیست سال پیش را توی خودش میبلعید. حس کردم دارد به من نگاه میکند. گفتم شما جن هستید؟ انگار جای صورتش را اشتباهی گرفته بودم سرش را برگرداند و مودبانه و جا خورده گفت بله؟ گفتم شما الان از سایه برگهای توت تو آمدید، عذر میخواهم با جنس شما آشنایی چندانی ندارم. پرسیدم شما جن هستید؟ باز سرش روی سایه دیوار زبانه کشید و گفت خیر فکر نمیکنم جن وجود داشته باشد. من سحابی هستم سحابی جبار . دیدم به من خیره شدهاید گفتم جلو بیایم و سلامی بکنم. من کمی مشکل ترس از صمیمیت دارم و گفتم بیایم به خودتان بگویم اینطور به من خیره نشوید لطفاً. گفتم ببخشید نمیدانستم. چشم دیگر خیره نمیشوم به شما. اما لااقل ممکن است موقع برگشت به آسمان من را هم تا جایی برسانید یا لااقل بخشی از خاطراتم را پسم بدهید؟ حس کردم کمی جا خورد و شعله روی سرش تاریکتر شد سرش را برگرداند رو به کتابخانه ته سالن و گفت خیر. گفتم خواهش میکنم چون دارم سیاوش قمیشی گوش میدهم و اگر این خاطرات نباشد خیلی بی مزه میشود. یا اگر بشود من را نیز یک طوری لای تاریکی انها جا بدهید. اینها را طوری که سرم پایین بود گفتم تا معذب نشود. دوباره معذب و عصبی پاسخ داد خیر. بعد هم از لای سایه درخت توت روی دیوار روبرو بالارفت و رفت.